ویرگول
ورودثبت نام
H.Karimi
H.Karimi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

قضاوت از روی ظاهر

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده... چقدر عینک آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)... می‌دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد...
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...  یک، دو، سه و چهار... لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند...
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد...

نویسنده:حسین کریمی


He got on the bus at the last minute. He sat down on the first chair. He hated noon classes, but at least he had the good fortune to be alone.

When the bus started, it breathed a sigh of relief and looked around.

A young boy was sitting in the front seat who could only see his half-window as he looked out the window.

He stared at the boy and began to fantasize as usual:

What an attractive boy! It is even known from the profile. She has regular hair on her shoulders and that jawbone. The three blades he made must have smelled of eau de cologne ... how many sunglasses do he have ... that is, what is he thinking?

A person who doesn't stare so stubbornly out! She's probably thinking about her fiancé ... yes. for sure. I'm sure her fiancé is as attractive as she is. I have to say to each other (a little bit of jealousy) ... I know the boy has a lot of money ... he makes an appointment with his friends to go out to dinner together. Kelly laughs together and enjoys their life and youth; they go to parties, coffee shops, skiing ... how happy!

You mean, like, saltines and their ilk, eh? Does he know that he should appreciate his life?

His heart burned for himself. He felt how lonely and how unlucky he was and how much life owed him. He felt miserable. I wish the boy would get off earlier ...

The next time the bus stopped, the boy got up.

He looked at her eagerly, he was tall and handsome.

The boy walked abruptly toward the bus. He paused and opened what he had in his hand ... one, two, three, and four ... the thin cylindrical tubes joined together to form a white cane ...

From then on, he never confused sunglasses with black glasses and thanked God for what he had ...

Author: Hossein Karimi

1399/02/06

قضاوت از روی ظاهرقضاوت ممنوعدختراتوبوسپسر
گاهی، باید به دورِ خود یک دیوار تنهایی کشید،نه برای اینکه دیگران را از خودت دُور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب می‌کند...! ژان پل سارتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید