حسین رضا بیانوندی
حسین رضا بیانوندی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات قراضه

هرگوشه‌ی این شهر کسی خواب ندارد، درگیر همان کسی که آسوده به خواب است...
بچه که بودم، بابام برام یه ماشین اسباب بازی خرید. خیلی دوسش داشتم. همیشه دستم بود...! همه جا رو با اون می‌رفتم. وقتی واسه خرید توی خیابون قدم میزدم مسیر برام کوتاه تر می‌شد؛ آخه ماشینم خیلی تُند می‌رفت. توی کوچه، خیابون و جاده... همیشه سوارش می‌شدم. یه بار داشتم باهاش میرفتم دنبال دوستم که پنچر شد... نامردا توی کوچه شیشه شکسته بودن!
حتی یه بار یادمه که پلیس ماشینمو برد پارکینگ... کلی جریمه دادم تا از پارکینگ درآوردم.
ولی یکی از اون جریمه‌ها خیلی برام گرون تموم شد! من عُمرم رو دادم... تا ماشین اسباب بازیم از دنیای کودکانه خارج بشه. الان که بهش فکر میکنم با خودم میگم که کاش میذاشتم بمونه همونجا. اون دنیا با این دنیا خیلی فرق داره. هنوزم بعضی وقتا سوارش میشم و از اینجا میرم. چند روز پیش که داشتم باهاش میرفتم مدرسه یکی از همکلاسی‌هامو دیدم، بوق زدم واسه‌ش و سوار شد کلی باهم خاطراتمونو مرور کردیم...برگشت بهم گفت هنوز این قراضه رو داری؟ گفتم: درسته قراضه‌س اما واسه خودش یه عمر زندگی توی خاطراتش داره...
هم خودش هم خاطراتش قراضه‌‌ان اما شیرینی‌ای که دارن رو نمی‌شه به چیزی فروخت.... .

ماشیناسباب بازیقراضهخاطره
به نام ربّ جان/ هُنَرمَند دَر بَند هُنر/ من مسئول نظرات دیگران نیستم، در اینجا و توییتر می‌نویسم و می‌نویسم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید