به دستاشون که توی هم قلاب شده بود نگاه میکردم...به محض اینکه زن گریه کرد، شوهرش دستش گذاشت تو دستش...نگاش میکرد... یه نگاه نگران، ساکت شده بود و بهش گوش میداد...من هم هدایت میکردم و بیشتر و بیشتر براشون راحتتر و فضا رو نزدیکتر میکردم...لبخند رو صورتشون و احساس نزدیکی و یکی شدن تجربهای بود که با ابتدای جلسه خیلی متفاوت بود...و من همه اینارو رقم زده بودم...من از او حجم خشم و نفرت کاری کردم که دستاشون توی هم قرار بگیره...اینکه با چه قدرتی اینکارو میکنم نمیدونم...وقتی دستای خودم خالیه و قلبم تکهتکهست...نمیدونم چطور میتونم خودمو فدای آدمهای دردمند بکنم، هیجاناتشون رو کنار بزنم، کنارشون بمونم، درک کنم، همدلی کنم، دنیارو از نگاه اونا ببینم، و احساس بهتر و حال راحتی بهشون بدم...وقتی پرسیدم الان چه احساسی داری..؟ جواب داد راحتتر نفس میکشم و احساس یکی بودن میکنیم....لبخند زدم...و جلسه رو با لبخند بستم و به تصویر مضحک خودم د انعکاس مانیتور خیره شدم....لبخندم از لبام رخت بست و این چشمام بود که حالا وارد صحنه شده بود ... پس دستای من چی؟