ح جیمی.
ح جیمی.
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

تعلیق


تا دیروز حالم خوب بود، میتونم بگم تقریبا پر بودم از حس امید و زندگی، میتونستم مسیر روبه جلو رو با وضوح هرچه بیشتر ببینم، میتونستم علی‌رغم هرچی که میخوام و نشد خوشحال باشم، میتونستم بی‌توجه به آشفتگی‌هام، به خودم و زندگیم به دیده‌ی نظم در بهترین حالتش نگاه کنم…اما درست وسط یک روز نسبتا دوست داشتنی، وقتی که انتظار میرفت باید در حال لذت بردن از حال خوبِ پس از انجام فعالیت موردعلاقم باشم، انگار دستی اومد و منو به سمت اون‌ها هل داد، عجیبه نه؟ نمیدونم این عجیب‌تره که به خودت میگی دیگه خوب شدم، دیگه اونقدر مثل قبل اون چیزها آزارم نمیدن، دیگه میتونم ببینم ولی قلبم نلرزه، دیگه میتونم به خودم و زندگی خودم نقشهای قشنگی بکشم، یا این عجیب‌تره که وسط همه این مونولوگ‌ها، دیدن و خوندن یک پیام در جایی که انتظارش نداری، از کسی که هیچ نقشی در زندگیت نداره، یکهو سبب برهم خوردن اون حال خوبی بشه که ساخته بودی…؟ الان نمیدونم اسم اون حال خوب رو بزارم حال خوب پوشالی؟ به مونولوگ‌های این چندوقتم بگم ساختگی؟ اگه حالم خوب بود اگه فکر میکردم مووآن کردم، پس چرا چنین پیام بی‌ربط و بی‌اهمیتی منو خیلی راحت پرتاب کرد درون هرچی که بنظر باهاش دوست شده بودم؟همه‌ی اونها مکانیسم دفاعی بود؟ همه‌اش ساختگی بود؟ نمیدونم و هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر میفهمم که نمیدونم…شاید چیزی غیر از این نباید انتظار داشت، شاید همینیه که هست، اینکه تا کجا و کی رو نمیدونم…اینکه تا کجا بیشتر میتونه بره رو نمیدونم…اینکه من تا کجا و به چه شکلی میتونم رو… نمیدونم… نمیدونم…

افسوسخشمغم
جریانِ عصبناکِ نوشتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید