قبلا تو این اتاق صدای خندهها و رقصهای بیشتری دیده و شنیده میشد، روزها و شبهایی بودن که تنها دلیل اشکامون از داستانهای خندهآور رفیقامون بود...کف اتاق کوچیکمون با دستهای از کارت و چای و تخمه جمع بودیم و کاری نداشتیم که فردا چی میشه...هفته رو با شوق آخرهفته برای برنامه کردن و پرسه تو تهران تموم میکردیم، شب پنجشنبه تو برنامهی "پیاده" از گوشی مریم دنبال جایی برای گشتن و رفتن پیدا میکردیم...گزینههامونم زیاد بود، چون اونموقع هزینهی اسنپ و کافه و غذا انقدر سربهفلک نبود و میتونستیم مزهی یه تفریح متوسط رو به دلمون هدیه کنیم...الان که دارم این رو مینویسم هرسهای که حاضر در اتاقیم جدا و تنها از هم در حال سپری در دنیای مجازی هستیم، مریم بخاطر ناراحتی من از روی تمایل به وقت گذروندن با ما از من ناراحته و متاسفانه قادر به گفتگوی موثر برای حل ماجرا نیست و تلاش منو در نطفه خفه میکنه...فاطمه س هم در روزهای نقاهت پس از عمل جراحی غدهی ناخوانده در گردنش بسر میبره...فاطمه ز از شدت و تعدد نگرانیهای درونی و ناگفتهش داره غرق خودش و دنیای خودش میشه...من هم...در روزهای خفگی از روی دلتنگی و خشم از روی نرسیدن بسر میبرم....آخرهفتهس و برنامهای جز ددلاینهای دانشگاه و کار نیست...به ددلاینهای زندگی اما میرسیم؟به عشق، پول، خوشبختی.... .