ح جیمی.
ح جیمی.
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ابد و یک روز


طبیعیه که وقتی از بیرون با دوستات برگشتی، و اتفاقا واقعا لحظات خوبی رو هم درکنارشون سپری کردی، بیای و تو اتاقت بشینی گریه کنی؟

امروز واقعا غم داشت، نکه روزهای دیگه نداشته باشه، تنهاییِ امروز بیشتر به چشم میومد، صبح بموقع بیدار شدم چون شب بموقع خوابیده بودم، البته زود خوابیدن هم بهایی داره که تنهایی بهاشه، عوضش تونستم بالاخره برای نماز صبح بیدار بشم و نماز بخونم...با اینکه ۸،۹ ساعت خوابیده بودم ولی بازم وقتی بیدار شدم چشام سنگین بود، گفتم با خودم عب نداره و امروز روز پرکاریه!

نشستم پای لپتاپ...نیم‌ساعتی پروپوزال رو جلو بردم و بعدش اندازه ۴۵ دقیقه افتادم رو تخت و اینستاگردی کردم...مغزم امروز یارا نبود، یکم دیگه بزور کار کردم و رسوندم به تایم ناهار...

بعد ناهار معمولا بشدت خواب میوفته تو چشام....دراز میکشم رو تخت، چشام می‌بندم ولی مغزم بسته نمیشه، تازه موقع خواب کلی صدا میپیچه تو سرم...مثل اینکه یه کنفرانس هزار نفره تو مغزم برپا شده..نمیتونم بخوابم که نمیتونم...

بعد از ۴۵ دقیقه غلت زدن‌های بیهوده خودمو رسوندم به حمام و آب سرد تا کمی تنشِ تو سر و بدنم کم بشه،نمیدونم کم شد یا نه...ولی یادمه وقتی برگشتم، خودمو باز انداختم‌رو تخت و نتونستم دیگه تکون بخورم...نیم‌ساعتی تو اون حالت موندم و برای خودم چایی دم کردم، اسپیکرُ روشن کردمُ و صداشو تا ته زیاد کردم، آهنگ نسبتا شادی رو پخش کردم و سعی کردم مودمو سازگار کنم...اما بخودم میگم کیو داری گول میزنی؟ ...تلاش ناموفق بود و متاسفانه مجبور شدم آهنگ‌هارو با مودِ اشکای در لحظه جاری، سازگار کنم و بخودم بگم روی من این کارا جواب نمیده!

چندساعت بعد برای وقتی که گرفته بودم حاضر شدم و اسنپ گرفتم و رفتم...کارم که تموم شد، م. زنگ زد و گفت امشب بریم دنبال ف. برای تولدش و این داستانای هرسال تولد...

دلم گرم شد، چون نمیخواستم برگردم خونه و دوباره اون حالاتِ تنهایی و غم رو با خودم روبه‌رو کنم، کارم هم زود تموم شد، زنگ زدم و منتظر م. موندم، طولی نکشید بعد از زنگم که پیداش شد...وقتی از تو خیابون بوق میزد برام ..لبخند اومد رو لبم و با خوشحالی اومدم اون طرف خیابون و جلو سوار شدم...بغلش کردم و دلم گرم شد...ف‌ف رو هم سوار کردیم و راه افتادیم سمت شیرینی فروشی و تولد بازی و ...

برگشتم...تو اتاقی که فقط اثرات افسردگی و تنهایی خودمو میتونم پیدا کنم...این تنهایی خوب بشو نیست...شاید دیگه بستن امید به ادم‌ها رو باید از خودم دور ‌کنم، شاید باید خودمو از نو بسازم و دل نبندم...شاید باید برای همیشه خداحافظی کنم و این زندگی رو ببوسم.


خداحافظیتنهاییآب سرد
جریانِ عصبناکِ نوشتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید