شنبه بود، سرکلاس بودم اما داشتم به دستات فکر میکردم...دستای بزرگ و مردونت، با انگشتای کشیده...ناخونایی که همیشه مرتب و کوتاه شده کنار هم قرار گرفتن...لبخند میزدم و استاد داشت حرف میزد...دوباره به دستات فکر کردم... وقتی اول صبح روی نیمکت نشسته بودیم و دستای همو گرفتیم و با اون شاخه گل قرمزی که برام گرفته بودی و من عکس گرفتم....و باز لبخند زدم...سعی کردم تمرکزم حفظ کنم و درکلاس باشم اما فکر لمس نوازش دستات روی تنم تمرکزش شیرینتر بود...اون دستای قوی و مردونه...برای ادامه زندگیِ دستای کوچیک زنونه نیازه...دستاتو بهم برسون.