(پیشنویس ۱۴ روز پیش):
به جای دستبندم که محکم بسته بودم و روی پوستم جا انداخته بود نگام گره خورد...مریم داشت مثل همیشه وقتی بعد از کلی وقت میبینیم همو دربارهی وضعیت کار و همکارهاش میگفت و منم مثل همیشه هیچی رو نمیفهمیدم...و هیچکس رو توی حرفاش نمیشناختم...حتی نمیدونم کارش دقیقا چیه و چه پوزیشن داره...پوستم رو لمس کردم...ردِ زنجیرمانندی روی پوستم مونده بود و یه لحظه از اونجا کنده شدم...اطرافم محو شد ...صدای مریمو نمیشنیدم ..فقط خودم بودم و تویی که الان جای مریم نشسته بودی...دستمو گرفتی توی دستت و همونطور که داشتی رد دستبند رو نوازش میکردی بهم گفتی:"عزیزم انقدر محکم نبند دستبندتو، پوست لطیفت درد میگیره." منم لبخند زدم بهت و گفتم:"چشم، اگه تو میخوای چشم" تووچشام نگاه کردی و زیر لب اون عبارت همیشگی رو آروم گفتی...نگات کردم و با چشمام لبخند زدم بهت...
با صدای مریم که داشت اسممو صدا میکرد برگشتم به اون جا، خودمو از بیرون دیدم که مثل دیوونهها لبخند رو لبمه و دارم با دستم بازی میکنم...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو با بحث سرمیز مشغول کنم.
(پیشنویس ۲ ماه پیش):
خودکار و دفترم دستمه و مثل همیشه و به مانند یک انسان کاملا متعهد به آدمها، برنامهی جلسهی امروزم رو مینویسم؛ قطعا کارم رو با عشق انتخاب کردم و با عشق انجامش میدم، مهم نیست من در کجا قرار دارم و من چی نیاز دارم، این شغل ازم میخواد که از خودم بزارم و حتی گاهی بزنم، از روانم، احساساتم، جسمم. اینکه زندگی برای من کجا جریان داره، کجا متوقف شده به این شغل و این آدمها ربطی نداره، درهرصورت بعد از یک شب طولانی، یک بعداظهر گریان، یک دل شکسته، یک امیدِ سلب شده، باز منم و این برگهها، دلی که باید خالص کنم، چشمی که باید خشک کنم، تعهدی که باید بجا بیارم ...
(پیشنویس ۳ ماه پیش):
دلم میسوزه برای تو، برای من برای آدمهای تنهایی مثل ما، برای نداشتن آغوش و لمس و اطمینان...برای این قلبی که میسوزه از ترس و دلهرهای که با لرزش بدن همراهه...نمیدونم آرامش رو از کجا بیارم و به کجا پناه ببرم...چشمام میبندم و لحظات خوبمون رو تصویر میکنم، عکسهارو مرور میکنم و گریه امونم رو میبره...دوربین باز میکنم و با خودم حرف میزنم و تصور میکنم دارم شنیده میشم... ولی آرامشی نمیاد که نمیاد...تصمیم میگیرم بیشتر گریه کنم...ولی باز دلم بیشتر میسوزه برای نبود پناهی برای اشکهام...