از بیکسی و بیپناهی به بیکسی و بیپناهی رجوع کردن میدونی چه شکلیه؟
این شکلیه که داری تو دردها و عصبیتهای درون و بیرونت دست و پا میزنی، لباس میپوشی و میای بیرون تا شاید هوای بیرون آرومت کنه ولی اتفاقی که میافته اینه که حجم دردهات رو بزرگتر حس میکنی، چون میبینی نه جایی برای رفتن برای آرامش داری، نه کسی رو داری که بتونی این موقع شب براش گریه کنی، نه امنیتی برای قدم زدن برای یه دختر تنها این اطراف وجود داره تا بتونه کمی لااقل با اشکهاش خودش رو تسکین بده و عبور هر رهگذر، هر وسیله نقلیه حس ترس رو هم به بقیه حسای ناخوشایند اضافه میکنه.
کوچهها تاریک و سیاهن، درست مثل خوابهایی که میبینم، درست مثل لباسی که تنمه. از خودم میپرسم کجا برم؟ کجا گریههام رو بریزم تا یکم احساس فشار از روی سینهام برداشته بشه و بتونم برگردم؟ به تنهایی های اطرافم چشم میدوزم...به رفت و شد بیربط آدمها و ماشینها...به خونههایی که هیچکدوم گرمای دلم نیست...به دستای سردم...به حضور خالی کنارم...جایی نیست، کسی نیست، دستی نیست، نفسی نیست، تا چشم کار میکنه تنهایی و تاریکیه...
باید برگردم و امشب این فشار رو بغل بگیرم و بخوابم.