بدون چشم مسلح یعنی عینکم، نمیتونم اجسام رو از فاصله ۶۰ سانت دورتر ببینم...میبینم اما شفاف و واضح نمیبینم، بطوریکه اصلا قدرت تشخیص چهرهها و اجسام و نوشتههارو ندارم...از اونجایی که یه چشمام آستیگماتیسم هم داره، هالهای اضافی دور اجسام میبینم و تصاویر منطبق نمیشن...بدون عینک دنیا رو با کیفیت ۳۶۰p میبینم و وقتی عینک میزارم، ۱۰۸۰ فول اچدی میشه!
درسته که خیلی خوب میبینم با عینک و هرنوشتهای رو میتونم بخونم، هرآشنایی رو تشخیص میدم از فاصله دور، اما وقتی هم بعد از یه روز طولانی، عینکم رو از صورتم برمیدارم، چشمام یه نفس راحت میکشن...دیگه خیلی مهم نیست کجا باشم یا چی بخوام ببینم...دیگه خسته شدم از دیدن...بهتره نبینم یا با پستترین کیفیت ببینم...گاهی حس نیاز به دیدن و تشخیص ندارم و میبینم اونقدر هم بد نیست که چیزی نبینی، یا حداقل همه چیو نبینی یا اونایی که میبینی رو با کیفیت کم ببینی...اخه زیادی دیدن مصادفه با زیادی فهمیدن و آخ از زیادی فهمیدن....! مخصوصا وقتی قدرت دیدنت بتونه در تمام جوانب ریشه بدونه، و معانی و اتصالات و ارتباطات پیچ و واپیچ رو که البته خیلی هم مهم هستن رو بندازه رو پردهی مغزت با کیفیت عالی! و تو مجبور به پردازش و بررسی بشی...مجبور به تشخیص نشونهها، واژهها، احساسات متراوش از هر معنی. بعد احتمالا دستگاه پرژکتور مغز بخاطر مواجه با اینهمه محرک دقیق و منظم و باکیفیت سیم میماش قاطی کنه و حتی تصاویر کمتر مهم رو هم نتونه بندازه رو پرده .
شاید همه چی دیدنی و فهمیدنی نیست...شاید به اینهمه تصویر هم نیازی نیست....شاید اونقدر بد نباشه که گاهی بدون عینک دید و به زندگی کردن ادامه داد...