پرسید "داری گریه میکنی؟" سکوت طولانیای کردم، درست مثل لانگ پازهای داخل پرانتز که توی کتاب سوجانسون بین گفتگوی خودش و مراجعش وقتی پیش میاد نوشته، سکوت طولانی وقتی میاد که اتفافات زیادی درحال پیش اومدن و چیزهای زیادی برای درک کردن وجود داره که مراجع فرصت میخواد برای هضم کردن چیزهایی که شنیده یا گفته یا رسیده...؛ به سؤالش فکر میکردم...به اینکه گریه می کنم یا نمیکنم نه، چون خیسی صورتم رو از چند دقیقه قبلش احساس میکردم و جای فکر برام نداشت، به جوابی که میخوام بدم و احتمالاتی که در پسش میاد و تاثیری که بجا میزاره و جوابی که میاد و ...، به نتیجه خاصی نرسیدم، فقط جواب نه رو به احتمالات کمتری نسبت دادم و سند کردم. پرسید "چرا طول کشید تا جواب بدی؟" این یکی رو جزو احتمالات نمیدیدم و جوابی براش هم آماده نکرده بودم، فقط بدنم و ذهنم بهم میگفتن خودتو خلاص کن و از این بیشتر شوریده نکن هم خودت رو هم اونو هم شرایط رو...دلم میخواست بمونم و به حرفاش گوش کنم...دلم میخواست بگم آره منم همینو میخوام...دلم میخواست که دلم بخواد...اما نخواست..نتونست...تاب نیورد...غصههاشو تاب نیورد...نهایت تلاشهاشو دید و بیشتر شوریدهسر شد...بیشتر غصهدار شد...برای تلاشهای از روی درماندگی....برای انتخاب لغات بعنوان پناه، نجات و آغوش...اما باز خالی خالی خالی...تنهایی.
"این عکسو امروز برات گرفته بودم یادم رفت بفرستم" عکس جوونهای کوچیک و غیرمنتظره از گلی که هدیهات بود...چقدر همش دوسداشتم برات چیزی بخرم که دوست داری، یادم میاد چقدر دلم میخواست از هرثانیه که باهات دارم استفاده کنم مبادا از دست بدم، هرچی که منتظر بودم به دستات برسونم رو برسونم مبادا نرسونم، همش میترسیدم چیزی رو از قلم انداخته باشم...، توی سرم همش فکر میکردم این دفعه که رفتم چی براش ببرم؟ چی بدم بهش که خوشحالش کنم، که سرحالش بیارم...؟ که عشقمو توی چشماش ببینم...روزای آخر بود و این فکرای خودی پررنگتر از قبل شده بودن...دلم میخواست چیزی بدم که موندگار باشه و قشنگ...زنده باشه و اصیل...درست مثل همین گلدون که امروز روی میز اتاقت بچه کرده...و من با دیدنش تنها چیزی که میتونستم به زبون بیارم کلمهی"زمان" بود...گذشتنها و چگونه گذشتنها...این واژهی پردردسر نسبی...هم جداکننده هم وصل کننده...برای من فقط مفهوم زمان رو زنده میکرد...نه زیبایی نه زندگی رو...نه رشد و نه زنده شدن رو...بلکه جداییهامو، گریههامو، خشمهامو، نفرتهامو، تنهاییهامو...و باز لانگ پااااز و ....گفتم"خیلی خوبه/قشنگه".