دوباره....دوباره این راه و مسیر و تنهایی...دوباره این اتوبوس و کولهباری از خستگی و کارهای نیمهتمام....چشمی منتظر در انتها و چشمی دیگر در سکوت گریان.... از خودم میپرسم در جستوجوی چه باشم و در کجا اطراق کنم تا برای ابد رنج سفر را به دوش خود از نقطهای به نقطهی دیگر حمل نکنم؟ پاسخی نمیشنوم، سیستم پاسخگویی فعلا خاموش است، چون رنج آمدنها و رفتنها و طعم گرمی و سردیها، از انگشتانم به بیرون روانه گشتهاند.
اکنون، آنقدری دلتنگیِ ناشی از ترک آشیانهی پیشین یا کمی دقیقتر، از ترک آرامش غیرثابتم - که روزی به او گفته بودم همانند بهشتی که بلیطش را برای مدت خیلی کوتاهی در این آشفتهبازارِ بلبشوی زندگی داده باشند و وقتی فرصت تمام میشود تحمل زندگی سابق بر دل و روح آدمی سایه تاریکی میاندازد، درد میکند که حق بدهید توان تصمیم برای لنگر انداختن در گوشهای از این سختی را نداشته باشد...
نفسی عمیق برای خروج از لابهلای استخوانهای سینه تقلا میکند تا شاید اندکی از آن سنگینی بر دل و روح را به بیرون هدایت کند... نمیدانم اثر دارد یا نه...تنها اثری که میشناسم همان است که اکنون در مسیر دور و دورترشدن از آن به سر میبرم...همان نقطه غیرثابت و آرامم...همان بهشت کوتاه گوارا...همان که بلیط برگشتش در جیبم است...همانی که سیستم پاسخگویی باید هرچه زودتر به کار بیفتد و چارهای دست و پا کند...وگرنه در نقطهای از این مسیر به خود مسیر بدل خواهم گشت که نه انتهایی دارد و نه ابتدایی...