
یکربع مونده به شروع جلسهام و من باید در نفش یک همه چیز دان باسواد مطمئن بنظر میرسم، درحالیکه حس میکنم هیچی نیستم هیچی...برای اولین بار حس میکنم هیچم...وجود ندارم و هیچم...چون به کسی تعلق ندارم...چون به کسی که باید تلعق میداشتم ندارم...درحالی منتظر شروع این جلسه نشستم که لباس رسمی پوشیدم، آرایش کردم و نکات مهمم رو نوشتم روی کاغد ولی حس میکنم هیچم...حس میکنم در دنیا ارزش و بودنی ندارم...چون وقتی بودنت ارزشت همه چیزت رو به یکجا و یکنفر گره زدی باید هم اینجا احساس هیچ بودن بکنی...یهو به خودم دارم میام و از خودم میپرسم واقعیه؟ یا دارم خواب میبینم؟ آرزو میکردم کاش خواب بود، آرزو میکردم ...
چایی میریختم و یهو به خودم اومدم و از خودم پرسیدم خواب بود یا واقعیت؟ سوختم، از آب جوشی که رو سرم از واقعی بودن ریخته شد و آب جوشی که بعد روی دستم ریخت...لباس میپوشیدم و آرایش میکردم به خودم گفتم واقعی نیست...نه نمیتونه واقعی باشه، مگه میشه همه اون هستی همه اون هویت همه اون دنیا در یک ساعت نابود بشه؟ در یک ساعت هیچ بشه؟ نه نه نه واقعی نیست...واقعی نیست و من دارم خواب میبینم...من فقط خوابیدم و اینا من نیستم...اینا مال من نیست....مال من همه چی خوبه، همه چی قشنگه و همه رنگی توشه، از خاکستری بگیر تا رنگهای روشن و براق...این واقعی نیست...حتی منم واقعی نیستم...اگه واقعی بود من اینجا نبودم اینجا نفس نمیکشیدم و تا الان غذای مور و مورچه شده بودم...چون واقعی بودنش یعنی نبودنم یعنی نیستی یعنی هیچ یعنی مرگ...۷ دقیقه مونده و من توی دلم آتیش روشنه...توی دلم پرتگاهیه که هربار با فکر کردن بهش یکبار پرت میشم، پرت میشم و مغزم روی زمین میپاشه ...ولی باز برم میگزدونه به همون پرتگاه و بعد از هربار فکر کزدن دوباره هولم میده از اون جا پایین و من دوباره یکبار دیگه مغزم متلاشی میشه....دوباره هیچ میشم و هیچ ...دوباره میمیرم و باز برمیگردم...
لبخند میزنم..به تصویر خودم توی دوربین به تصویر مضحک هیچ خودم به دوربین که نقابی بشه برای آدمها...آدمهایی که هیچن...و منی که باید براشون همه چیز باشم.
شروع شد.