بسم الله الرحمن الرحیم
به خانه که رسید، طبق معمول همیشه لباسهایش را عوض کرد، دست و صورتش را شست و با حوله قرمزش آنها را خشک کرد، روی مبل که نشست تلویزیون را روشن کرد و شبکه را به خبر تغییر داد تا ببیند چه خبر است؛ کمی که گذشت دید گلویش خشک شده، صدایش را در گلو انداخت:«سمیه، سمیه چایی چی شد؟!»... گلویش خشک تر شده بود.
صبح با نگرانی از خواب بیدار شد، ساعت را که نگاه کرد دید دیرش شده همانطور که سریع کت و شلوار اتو نکشیدهاش را به تن میکرد صدا زد:«سمیه جان یه ساندویچ برای من درست میکنی؟!» ... کیک و شیر آن روز خوشمزه بود... .
پشت چراغ قرمز و ماشینهای زیاد پشتش که ایستاده بود، با خودش فکر کرد که چرا همسرش لیست خرید امروز را برایش نفرستاده است، خودش را آماده کرده بود که اگر چیزی گفت جوابش را بدهد. کمی که گذشت دلش سوخت؛ شماره اش را پیدا کرد و زنگ زد، تلفن که شروع به حرف زدن کرد، آمد که صحبت کند اما متوجه شد که آن خانم معروف پشت خط است:
«مشترک مورد نظر در شبکه ...».
در راه گل فروشی که بود، دختری را دید که سر چهارراه گلهای مورد علاقه همسرش را میفروخت؛ یاس! به دلش افتاد که از او بخرد تمام دسته گلها را خرید، دخترک با صورتی شادمان به آن سمت خیابان پیش برادرش دوید و او را نشان داد، صدای بوقهای ممتد و تک و توک ماشین ها را که شنید، حواسش به چراغِ قرمزی که دیگر سبز شده بود جمع شد و به راه افتاد... .
به مقصد که رسید، خانوادههای دیگر هم برای دید و بازدید آمده بودند. از دور که دیدش، شناختش و به پاهایش سرعت داد، سر سنگش که رسید گل ها را روی آن گذاشت و به چهره مهربان حکاکی شدهاش نگاه کرد:«همیشه بهم آرامش میدادی، دلم برات تنگ شده آرامش من ...»!