ویرگول
ورودثبت نام
هادی کمالی
هادی کمالی
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

206

ظهرِ چارشنبه‌ی چند هفته‌ی پیش یک ماشین تازه خریدم و امروز 206 سفید را فرستادم برود پیِ باقیِ زندگی‌اش. این اولین ماشینم بود. اصلاً اولین چیزِ مهمّی بود که در زندگی‌ام خریده بودم. ساعت ١٧:٣٠ پنج‌شنبه ششم شهریور ١٣٩٣ از نمایندگی ایران‌خودرو، درست روبروی شهرکتاب مرکزی، تلفن کردند که ماشینتان آمده و چرا نمی‌آیید تحویل بگیرید. ده روز قبل‌ از آن، ٣۶،٨٨٠،٠٠٠ تومان واریز کرده بودم و قرار بود یک‌ماهه تحویل بدهند، که زودتر آمد. صفرِ صفر بود. بوی خشکی می‌داد. بوی پلاستیک. از آن‌هایی بود که اگر کلاچ را سریع ول می‌کردی پشتت را می‌چسباند به پشتیِ صندلی. حتی توی یک-به-دو هم این خاصیت را داشت، چه‌رسد به معکوس کشیدن. بعدِ هزار‌سال خو کردن به انواعِ نداشتن‌ها، حالا این اولین چیز مهمّی بود که داشتم. چه ذوقی هم داشت. انگار صاحب دنیا شده باشم. سه‌سالِ تمام کار کردم و پولش را به زور، و با شوق، جمع کرده بودم برای همین ماشین. صغیر و کبیر منبر می‌رفتند که: «مبارک باشه، ولی حالا بهتر نبود یه پرایدِ دست دوم می‌گرفتی؟ / حالا کاش اول خونه می‌خریدی بعد ماشین / آدمِ مجرد ماشین خیلی براش اولویت نداره و ...» گوشم بدهکار نبود و با دویست‌وشیشِ سفیدِ تیپِ پنج عشق‌بازی می‌کردم.


یادم می‌آید آن‌وقت توی شرایط گارانتی آورده بودند که خدماتِ رایگان تا دو سال یا چهل‌هزار کیلومتر، هرکدام زودتر منقضی شود، ارائه خواهد شد. منطقشان این بود که مصرف‌کننده‌ی معمولی بعید است بیشتر از سالی بیست‌هزار کیلومتر براند. امّا به یک‌سال نرسیده، گارانتی ماشین به خاطر رسیدن به سقفِ کارکردِ معین، منقضی شد! در یازده ماه چهل‌هزار کیلومتر رفته بود. تقریباً هر هفته می‌رفتم شمال. [آن‌وقت‌ها هنوز مثل سگ از ساحلِ مازندران نمی‌ترسیدم]. هر جایی که بشود رفت، می‌رفتم. یک‌بار تنهایی رفتم سنگسرِ سمنان. می‌رفتم گورگردی. و بارها شابدالعظیم و لواسان و الموت و گدوک و ورسک. یک‌بار از لواسان، از مسیر ناهموارِ شمشک، زده بودم وسطِ جادّه‌چالوس. یک‌بار تنهایی و یک‌روزه رفتم گیلان 'الف' را دیدم و برگشتم. و بارها اصفهان و یزد و کردستان و جاهای دیگر. و شب‌های تهران با رفقا، که هیچ‌کدامشان آن‌موقع هنوز ماشین نداشتند، به شبگردی و الواتی، و روزها لابد با زن‌هایی که آن وقت‌ها باهاشان معاشرتی داشتم. 'آ' که شوهر کرد بعد از شامِ عروسی سوارِ همین ماشین با شوهرِ آمریکایی‌اش از باغ تا خانه رفتند. 'ا.ع' که زن گرفت با همین ماشین می‌رفت نامزدبازی. 'میم' را با همین ماشین بردیم فرودگاه که برای همیشه برود آمریکا. 'ح' را اولین بار توی همین ماشین، و دقیقاً توی همین ماشین، دیده بودم: هشتِ صبحِ یک روزِ مردادی، در ضلعِ جنوب ِ غربی ِ چارراهِ‌ پارک‌وی. این ماشین برایم واجد یک هویت عمیق عاطفی بود و تا قبل از اینکه موتور را ـــ‌ انگار هَووی ماشین ‌را ـــ بگیرم همین بود. هزار چیزِ فراموش نشدنیِ دیگر هم بود که با این ماشین یا با حضور او اتفاق افتاد. یک‌بار تنهایی چهار ساعت رانندگی کردم پیِ نشانیِ گنگ و نادقیق جایی در مازندارن که کابوس‌های هرشبم روبروی درب یک ساختمان سه طبقه‌ای در آنجا اتفاق می‌افتاد (می‌افتد). توی راه با خودم حرف می‌زدم و گریه‌های عصبی می‌کردم و این ماشین لابد همه‌ی آن حرف‌ها را شنیده بود. لابد همه چیز را می‌دانست. بی‌که بخندد یا تخفیف بدهد یا خسته شود یا سرزنش کند. و حالا، بعدِ همه‌ی این‌ها، بعدِ نُه سال، فرستادمش برود پیِ بقیه‌ی زندگی‌اش. لابد اگر زبان داشت می‌گفت این یارو عجب بی‌معرفت و تازه‌به‌دوران‌رسیده است. شاید دلش می‌شکست و خیال می‌کرد فراموش شده. و من خوب می‌دانم این نادیده‌گرفته شدن و فراموش شدن عجب دردِ جان‌کاهی دارد.

کاش ماشین‌ها واقعاً فقط آهن‌پاره باشند و مثل آدم‌ها درد نکشند.

خاطرهتنهاییجداییماشینپژو 206
خُرده نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید