شب سایه خود را برافراشته بود
باران خاک سرد و سخت را نوازش میکرد
باد دچار تشویش
در میان هیاهوی سکوت
دوست و دشمن در فراق
در انتظار مطلق
نگهبان با تنی خسته و زخم خورده به کلبه خود رسید
وارد شد و در را به سرعت بست
لباس رزم را از تن خود کند
و شروع به التیام زخم هایش کرد
نبرد طاقت فرسایی در گرفته بود
نگهبان باز هم پیروز میدان
به روی صندلی در انتظار نبرد بعدی
همین هنگام چشمش به دیوار کلبه افتاد که
سر دشمنانش را که یکی پس از دیگری
شکست داده آویزان بود
طمع
شهوت
حسادت
و...
دشمنانی که نابود شدنی نبودند
گاهی به شکل دوست و گاهی در هیبت دیوی
به معرفی خود میپرداختند
نگهبان در گرماگرم این اندیشه که
به راستی این نبرد ها کی به پایان میرسد
یا که چرا دچارش شده ؟
در افکار خود غرق بود که بانگ نبرد
به صدا در آمد
رنگ از چهره اش پرید
چراکه هم زمانش عجیب بود هم نوع بانگ
در هر صورت شواهد از این قرار بود که
باید به نبردی جدید تن دهد
با دشمنی ، شاید ناشناخته
لباس رزم به تن کرد
و ابزار جنگی اش را در دست گرفت
سپری به نام غرور
شمشیری به نام منطق
خنجری به نام انسانیت
از سنگر محقر خود خارج شد
گویی که رد زخم هایش بر تن کلبه نیز مانده
به میدان نبرد رسید
با دیدن حریف خاطرش مشوش شد
چرا که به عکس تنی نهیف داشت
و به مبارز شباهتی نداشت
شروع به رجزخوانی کرد اما در مقابل پاسخی نشنید
گامی رو به جلو برداشت
اینبار به نصیحت حریف برخواست
چراکه اطمینان داشت که اشتباهی رخ داده
در پاسخ این چنین شنید :
+من آمده ام این سرزمین را از آن خود کنم
به تو هم پیشنهاد میکنم
که سلاح خود را به زمین بزاری
و از خیر این نبرد بگذری چرا که این نبرد تو نیست
نگهبان سخت خشمگین شد و به سمتش یورش برد
نبرد سختی در گرفت
خاک در هوا به رقاصی میپرداخت
زمین دچار تزلزل میشد
در میانه نبرد
حریف ضربه ای را به سمت نگهبان وارد کرد
که نگهبان آن را با سپر دفع کرد اما...
سپر ترک نبرد کرد
نگهبان قدمی رو به عقب برداشت
چراکه سخت متعجب شده بود
زیرا سپری که تا به حال کسی توان آن را نداشت خطی رویش بندازد حالا شکسته بود
در مقابل نگهبان به سرعت باد خواست به ضربه حریف پاسخی بدهد
و با شمشیرش به تن حریف ضربه ای وارد کرد
اما دریغ از یک خراش
نگهبان فرو ریخت
و به سخن درآمد : تو کیستی؟
در این هنگام که حریف نقاب از چهره برمیداشت
گویی در زمین و آسمان هم پیروز شده بود
زمین خشک و سخت جای خود را به چمنزار میداد
آسمان که همچون تهی دستان نور را دریغ میکرد
حالا به مهمانی روشنایی همه را دعوت کرده بود
حریف چهره نمایان کرد و به معرفی خود پرداخت؛
اسم من ( عشق ) است
و حالا من از این سرزمین سهمی دارم
این نبرد بازنده ای و شکستی ندارد
چراکه قراره در کنار هم
به شکوه این سرزمین اضافه کنیم
و باهم به مصاف دشمنان برویم
اما طبیعی است که در این راه دشمنان جدید و چالش های جدید پیش خواهد آمد که باید از آن ها گذر کنیم .
و دست نگهبان را گرفت و استوار به سمت کلبه رفتند.
در انتظار بانگ نبرد...