ماجرا از ابراز دلتنگی زیر پستهای سیدخانوم و نگیناصل شروع شد... یه حس عجیبی تو دلم افتاد، انگار یه چیزی تو وجودم شکست. همش با خودم میگفتم: یعنی من جام اینجا نیست؟ من لیاقت اینکه کنار شهدا باشم رو ندارم..
یه بغضی تو گلوم گیر کرده بود که نه میتونستم بریزمش بیرون، نه میتونستم ازش خلاص بشم. بغضی که ترکیبی از شوق و دلتنگی بود... خلاصه یه حال عجیب!
تا اینکه یه روز مامانم گفت: بچههای پایگاه میخوان برن بهشت رضا."همین که اینو شنیدم، انگار قلبم یه لحظه وایستاد و بعد تند تند شروع کرد به زدن. با خودم گفتم: یعنی قسمت منم میشه؟!
اشکام بیاختیار جاری شد. فقط تونستم تو دلم به شهدا بگم: قول میدم براتون جبران کنم... فقط شما منو دعوت کنید! دیگه تحمل این روزا برام سخت شده.. نیاز به خلوت با شما رو دارم...
رفتم تو کانال پایگاه. نوشته بودن که سریع ثبت نام کنین چون ظرفیت محدوده. پیام برای یه روز پیش بود! یه لحظه شوکه شدم، با خودم گفتم: نکنه جا پر شده باشه؟!
سریع رفتم پیوی مسئول ثبت نام. خداروشکر آنلاین بود و گفت: نگران نباش، هنوز ظرفیت داریم!
با خوشحالی ثبت نام کردم و خیالم راحت شد ..!
حالا یه چالش دیگه اومد سراغم: تنها برم یا یکی رو هم با خودم ببرم؟ دلم میخواست تنها باشم. اینجوری میتونستم با شهدا خلوت کنم، حرف بزنم، سبک بشم. و تموم دلتنگیها و دردل هام رو باهاشون درمیون بزارم... از این روزام براشون تعریف کنم که چه سخت و طولانی میگذره... ولی از طرف دیگه، شاید حضور یه نفر کنارم باعث میشد حس بهتری داشته باشم، خصوصاً تو جمع که ارتبتط با بقیه برام کمی سخت بود. بالاخره تصمیم گرفتم دو تا از دوستام رو دعوت کنم.
اول به دوست قدیمیم که از بچگی رفیق بودیم پیام دادم. وقتی گفت نمیتونه بیاد، راستش یه کم دلم گرفت.
بعد به همکلاسیم پیام دادم. وقتی گفت میاد، خوشحال شدم ولی یه کمی هم دودل شدم. گفتم: نکنه فقط تعارف کرده؟
ولی نه، معلوم شد تصمیمش جدیه.
بالاخره روز پنجشنبه رسید. با دوستم سوار اتوبوس شدیم. حس یک مهمون رو داشتم ... انگار شهدا خودشون دعوت کرده بودن. به بهشت رضا که رسیدیم، یه عطر خاص همه جا پیچیده بود. قلبم سنگین بود ولی یه آرامشی عجیب تو وجودم پیچیده بود.
اولین جایی که رفتیم، مزار شهدای امنیت بود؛ شهید دانیال رضازاده و حسین زینالزاده. این دو تا شهید بچههای ناحیهخودمون بودن. کنار مزارشون ایستادم. دستام میلرزید، اشکام بیاختیار روی صورتم سر میخورد. یاد اون روزی افتادم که شهیدشون کردن، و من با ترس و شوک شاهد بودم و خیره خیره نگاه میکردم... هنوز اون لحظهها مثل یه فیلم تو ذهنم زندهست. هر زمان از اون کوچه رد میشم اون روز تو ذهنم زنده میشه... چه روز سختی بود... براشون فاتحه خوندم و گفتم: امیدوارم ازم راضی باشین..
بعد از اون رفتیم مزار شهدای مرزبانی که هنوز یکسال از شهادتشون نگذشته... دوتا از این شهدا دهه هشتادی بودن! یعنی بچههایی که تو این دوره و سن اینقدر فهم و معرفت داشتن که جونشون رو برای وطن و دینشون فدا کردن. به عنوان یک دهه هشتادی حس کسی که از کاروان خوبان روزگار جامونده بهم دست داد..
روبه رومون یه فروشگاه کوچیک محصولات مذهبی بود .یه توقفی هم کنار فروشگاه داشتیم.(البته این توقف مزدیک ۲۰ دقیقه طول کشید..) بعد از کلی نگاه کردن و این پا و اون پا کردن، بالاخره یه دفترچه با عکس سیدحسن نصرالله خریدم. دوستم هم یه کیف کوچیک با عکس شهید سلیمانی برداشت.
بعد رفتیم سراغ قفسه کتابها. چندتا کتاب رو برداشتم، چندتا رو فقط نگاه کردم. هر کتابی که قبلا خونده بودم رو میدیدم، برام یه عالمه خاطره زنده میکرد. ولی حیف! کتابی که دنبالش بودم، اونجا نبود. با خودم گفتم: الان که مامانم همرام نبود چه موقعیت خوبی رو برای خرید کتاب از دست دادم... حالا اگه مامانم اینجا بود، میگفت: این همه کتاب گرفتی، دیگه بس نیست؟!
بعدش، برای پیدا کردن مزار شهید سنجرانی و شهید هریری کلی تو گوگل جستجو کردم. بالاخره با کلی جستجو تونستم آدرسشون رو پیدا کنم و به مزارشون برم.
اما متأسفانه هرچی گشتم، آدرس مزار شهید مصطفی عارفی رو پیدا نکردم. خیلی دلم میخواست به مزارشون برم، ولی نشد. کتاب رویای بیداری زندگینامهی این شهید به روایت همسرشونه... دوست داشتید مطالعه کنید.. خالی از لطف نیست..
مزار شهید مرتضی عطایی عزیز هم رفتیم. کنار مزارش که ایستادم، یه حس عجیبی داشتم. انگار خودش اونجا بود و داشت نگاهم میکرد.
بعدش رفتیم مزار شهید شهدفروش که به شهید صلواتی معروفه، مزار شهید محمدزاده، شهید شوشتری ، شهید برونسی و شهید چراغچی... هر کدوم از این شهدا یه دنیا حرف داشتن، یه دنیا خاطره و فداکاری..
با توجه به کمبود وقت و قراری که داشتیم باید برمیگشتیم محل قرارمون و نتونستیم مزار شهید توسلی(فرمانده گردان فاطمیون) و شهیدان مصطفی و مجتبی بختی بریم...
اگر کتاب خاتون و قوماندان رو خونده باشید با شهید توسلی آشنایی دارید..
نماز و افطارمون هم خیلی ساده و در عین حال برای من خاص بود. اینکه کنار شهدا روزهتو باز کنی خودش یه توفیقیه که نصیب خیلی ها نمیشه.. برای نماز هرچقدر گشتم مُهر پیدا نکردم، برای همین برای اولین بار، روی یه دستمال و نگین انگشترم نماز خوندم. افطار کردیم و بعدش پای صحبتهای حاج آقا ماندگاری نشستیم. حرفاش واقعاً مثل نور بود؛ هر جملهش انگار یه گوشه از تاریکی دلم رو روشن میکرد.
اون روز، یه روز خاص بود که هیچوقت از یادم نمیره. شهدا من رو دعوت کرده بودن و من ازشون واقعاً ممنونم. هنوزم بهشون میگم: شهدا، ممنونم که منو دعوت کردین. کمکم کنین که یه روز بتونم محبتهاتون رو جبران کنم.
و مثل همیشه قلبمو پیش شهدا جا گذاشتم...