یگانه معینی
یگانه معینی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

در باب اهمیت مهجور مانده‌ی عشق

جهان‌بینی چیزی بیش از عقایدی درباره‌ی کلیات جهان است. چیزی بیش از نظری است که به مفاهیم خدا و خاستگاه جهان داریم. زیرا که عقاید کلی، میان بسیاری از آدمیان مشترک‌اند و جهان‌بینی شالوده‌ی چیزی‌ست که هویت مجزای ما را می‌سازد. از دروازه‌ی جهان‌بینی‌ها با مسئله‌های جهانمان در می‌آمیزیم و هویتمان را از حاصل این درآمیزی می‌سازیم. مهم است که چگونه به چیزها نگاه می‌کنیم. انسان چه می‌تواند باشد جز نحوه‌ای که جهان را می‌بیند و می‌فهمد و احساس می‌کند؟

این اهمیت، در تجربیات عمیقا انسانی و عمیقا شخصی نمود بیشتری می‌یابد. طی تجربیات عمیقا شخصی، با نفس خودمان بیشترین ارتباط را برقرار می‌کنیم و بیشترین تاثر را می‌پذیریم. میلان کوندرا در جایی از رمان جاودانگی‌اش می‌گوید عبارت احساس می‌کنم، پس هستمبه مراتب بیشتر از بودن برای اندیشیدن واقعیت دارد. کسی که دردی را احساس می‌کند، برای لحظه‌ای هم نمی‌تواند در بودن خویش شکی ببرد. درد، رنج و احساسی که نسبت به دیگری داریم در واقعی‌ترین معنایشان، تجربیاتی تماما شخصی هستند. هنگامی که در تنهایی به مسئله‌ای فکر می‌کنیم، بسیار محتمل است که کسان دیگری همین افکار ما را داشته‌ باشند. در صورتی که هنگامی که با دیگری ارتباط عمیقی برقرار می‌سازیم، حاصل تعامل فردیات ما با دیگری، چیزی یگانه است. بنابراین تعجبی ندارد اگر بگوییم که پدیده‌ی عشق، یکی از مسائل هویت‌سازی است که در جهان‌بینی انسان اهمیت دارد و از آنجایی که مفهومی متغیر و فرهنگ‌محور است، نیاز است که بیشتر به آن پرداخته شود.

اگر ادعا کنیم که انسان موجودی است که در بطن رابطه‌اش با محیط، افراد و نفس خود وجود دارد احتمالا اشتباه نکرده‌ایم. همان طور که مارتین بوبر گفته است بشر آفریده‌ای میانه و بینابین است و هرگز مهجور از ارتباط نیست. بسته به اینکه با چه چیز و تا چه اندازه عمیق، ارتباط برقرار کرده ‌باشیم، به شیوه‌های مختلفی بودن خویش را خواهیم زیست. در این عمیق‌ترین ارتباط‌هاست که کیستی خود را می‌سازیم. حال ممکن است در ارتباطی درونی با خویش، به وجودمان عمق و غنا ببخشیم و یا در ارتباطی فارغ از شئ‌انگاری و عمیقا دربرگیرنده با دیگران به آنچه در حقیقت هستیم بدل شویم. اگر در حقیقت زیستن، به معنای دروغ نگفتن به خود و دیگری باشد، آن کسی انسان حقیقی و اصیل است که این ارتباطات را، که به شیوه‌های گوناگونِ بودن‌مان رنگ می‌بخشند، به راستی و بدون تحریف تجربه کند.

بودن ـ با ـ خود، بودن ـ با ـ دیگران و بودن ـ در ـ طبیعت، سه شیوه‌ی اصلی حضور انسان در جهان، به عنوان موجودی ذاتا مرتبط است. استفاده از خط پیوند میان کلمات، بدین جهت لازم است که تنگاتنگی، جدایی‌ناپذیری و ارتباط متقابل معنای واژه‌ها را نشان می‌دهد. آن کس که به صورت اصیل و حقیقی، وجود خود را زندگی می‌کند، این سه سطح را به طریقی یکپارچه، متصل و هماهنگ به هم می‌آمیزد. انسان اصیل، در بستر ارتباطی که ذاتی اوست، ارتباطی در رابطه‌اش با خود، دیگران و محیط پیرامون جریان دارد، حقیقی‌ست. نه به خویشتن خود دروغ می‌گوید، نه نزد دیگران آنچه را که نیست می‌نمایاند و نه ارتباط با پیرامونش را برای بیشتر بها دادن به خود یا دیگران از دست می‌دهد. حال، تجربه‌ی عشق بر هر سه سطح، عمیقا تاثیر می‌گذارد. در واقع هر گونه تغییری که در هر یک از سطوح هستی ایجاد گردد، سطوح دیگر نیز الزاما و به طور هم‌زمان دستخوش تغییرمی‌شوند. تغییر در رابطه‌ای که با خویشتن داریم، به تغییر در ارتباط با دیگران می‌انجامد و از آنجا که محیط طبیعی زندگی انسان محیطی اجتماعی است، بنابراین ارتباط با جهان پیرامون هم دچار تحول می‌شود. تجربه‌ی عشق، تحولی شدید و ناگهانی از بودن ـ با ـ دیگری است که در افکار و حالاتی که در ارتباطی راستین و عاری از تحریف با خودمان تجربه می‌کنیم نیز تحولی ایجاد می‌کند که در شیوه‌ی بودنمان ـ در ـ طبیعت نیز اثر دارد.

تجربه‌ی عشق، به گونه‌ای نمادین، تجربه‌ی نوزایی است. این ادعا بر دو علت استوار است. علت اول این است که همان طور که در جهانی متولد شده‌ایم که انتخاب نکرده‌ایم، بدون اینکه تصمیم و اراده‌ای برای دوست داشتن دیگری داشته‌باشیم عاشق می‌شویم. با وجود غیرگزینشی بودن تولدمان، در برابر پیش‌ بردن زندگی‌مان به صورت ارادی، و انتخاب‌هایی که این پیش‌برد را هدایت می‌کنند مسئولیم. پس علت دومی که عشق را حالتی نمادین از نوزایی می‌نمایاند این است که پس از این که به سادگی عاشق شدیم، سرنوشت عشقمان توسط انتخاب‌های ارادی و مسئولیت‌پذیری خودمان پیش برده می‌شود.

حال، نوزادی را تصور کنید که از ارتباط با والد که منبع توجه و حمایت است جدا شده است. قطع ارتباط این نوزاد با منبع محبت، به معنای قطع اتصال با طبیعت نیز هست و همانطور که قطع اتصال با طبیعت، معنایی جامع از مرگ است، قطع اتصال با منبع محبت نیز به وحشت از مرگ می‌افزاید. گفتیم که انسان اصیل، به خود و دیگری دروغ نمی‌گوید و شیوه‌ی تجربه‌اش از سطوح هستی‌، راستین و بدون اعوجاج است. یکی از چیزهایی که در زندگی آدمی بسیار فراموش و گاهی انکار می‌شود، موضوع نیستی و مرگ است. تجربه‌ی عشق، انسان را در مقابل خطر مرگی نمادین قرار می‌دهد که همان جدایی‌ست. بنابراین، شاید بتوان ادعا کرد که تجربه‌ی عشق، انسان را نسبت به مرگ و وضعیت خطیری که به عنوان بشر فانی در جهان دارد هشیارتر می‌سازد؛ پرده‌ی دروغ و انکار را از قرابت مرگ می‌درد و انسان را در مسیر اصیل‌تر شدن و حقیقی‌تر زیستن، گامی جلوتر می‌برد.

بنابراین، تجربه‌ی عشق، بر آن گونه‌ای که جهان را تجربه می‌کنیم عمیقا تاثیر می‌گذارد و از این رو اهمیت دارد که با کدام شیوه‌ی جهان‌بینی، شیوه‌ی عشق‌‌ورزی مان را متاثر می‌سازیم. تقلیل مسائل درونی زندگی انسان به علت‌یابی‌های زیستی یا روان‌شناختی، گرچه برای استحکام بدنه‌ی دانش در باب انسان سودمند است، اما با شکل‌دهی به شیوه‌ی نگرش و نحوه‌ای که تجربیاتمان را ادراک می‌کنیم، به هویتی که از بطن این تجارب می‌سازیم ساختاری دیگرگون می‌بخشد.

منابع

کتاب:

نظریه‌های روان‌درمانی، جیمز اُ. پروچاسکا و جان سی. نورکراس، ویراست هشتم، انتشارات روان

مقالات:

An existential structure of love, Alfred Bordado Skold & Tone Roald, 2020

The terror of death and the quest for love: an existential perspective on close relationships, Mario Mikulincer & Gilad Hirschberger, 2004

عشقاگزیستانسیالیسمجهان بینی
در زمانه‌ی بدون قلب، از عشق می‌خوانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید