از وقتی یادم میاد، من همیشه توی قصهها زندگی میکردم.
از قصههایی که بابا با صدای آرومش موقع خواب برام تعریف میکرد،
تا حکایتهای مادربزرگ که همیشه بوی نان تازه میداد.
از کتابهای قصهای که تصویرهاشون بیشتر از نوشتههاش توی ذهنم میموند،
تا رادیوهای قدیمی که قصههای ظهر جمعه رو با خشخش خاص خودشون پخش میکردند. 🎶
قصهها همیشه کنارم بودن—جلوتر از من، پشت سرم، حتی گاهی توی جیبم.
سالها گذشت. صحنه عوض شد، اما قصهگویی موند.
توی کلاسای مدرسه، کارگاههای دانشگاه و حتی توی جلسات خشک و رسمی، باز هم من قصه میگفتم—
قصههایی که از سادهترین چیزها به وجود اومده بودن:
یه قلم فرسوده، یه تکه سنگ سرد، یا شیشهای که نور رو تو خودش زندانی کرده بود. ✒️💎
از کوچههای خاکی گرفته تا سالنهای براق فرودگاهها—قصهها همیشه با من بودن. یا شاید من دنبال قصهها میرفتم.
حالا وقت یه سفر جدیده.
سفری نه فقط برای شنیدن قصهها، بلکه برای گفتنشون.
چمدونم پر شده از سوغاتیهای روایتنشده: صداها، تصاویر، خاطرهها، آدمها.
و من دنبال یه ایستگاه تازهام—
جایی برای باز کردن این چمدون.
برای هدیه دادن این قصهها به کسی که شاید به دنبالشونه، حتی اگه خودش هنوز ندونه.
حالا سوال من اینه:
باید یه سایت شخصی بسازم و قصههام رو اونجا بچینم؟
با یه وبلاگ ساده و دلنوشته شروع کنم؟
یا به پلتفرمهای شلوغ امروز بسپارم که صدای من رو به گوش برسونن؟ 🌍
توی این دنیای پر سروصدا و دیجیتال، کجاها گوشهایی هستن که هنوز برای شنیدن یه قصه خوب تیز باشن؟
فکر کنم برای شروع اینجا مناسبه.
منتظر شنیدن نظرات شما هستم.
#سفر_قصه_گویی #قصه_گویی_دیجیتال #به_اشتراک_گذاشتن_قصهها