حمیدرضا فتحی
حمیدرضا فتحی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

دربارۀ مرگ

همیشه دوست دارم که با شوخی عنوان کنم که از بین همه ادوات و کتابهایم، و نقاشی‌ها و عتیقه‌هایی که از خانواده‌ام به میراث برده‌ام؛ ارزشمندترین داشته‌ام جعبۀ خودکشی‌ام است، که در خانه پنهان داشته‌ام. این جعبه حاوی چند دارو است که توانسته‌ام در طول این سال‌ها جمع کنم. ولی نمی‌دانم که این داروها هنوز کار می‌کنند یا نه – هیچ کدام تاریخ انقضا یا برچسبی برای زمان مصرف ندارند. شرم‌آور خواهد بود تا پس از یک اقدام به خودکشی ناموفق در واحد مراقبت‌های ویژه (ICU) بیدار شوم؛ یا متوجه شوم که در اورژانس معده‌ام را شستشو داده‌اند. نگاه کادر بیمارستان به خودکشی‌های ناموفق معمولاً همراه با تحقیر و تمسخرآلود است – افرادی که هم در زندگی و هم در مرگ شکست خورده‌اند و مسبب بداقبالی خویشند.


وقتی که پزشک تازه‌کاری بودم و پیش از اینکه تحصیلات خود را بعنوان یک جراح مغز و اعصاب شروع کنم، زن جوانی را به یاد می‌آورم که از خودکشی با باربیتوراتها نجات داده شد. او خواسته بود تا پس از یک ماجرای عاشقانۀ بدفرجام بمیرد، اما دوستی او را بیهوش یافته بود و به بیمارستان آورده بود؛ و او در ITU، بخش درمان‌های ویژه بستری شد و برای بیست و چهار ساعت با دستگاه تنفس مصنوعی ونتیله شد. بعد از آن، به بخشی که در آن بعنوان اینترن – سطح پایین‌ترین پزشک بیمارستان- کار می‌کردم منتقل شد. داشتم تماشا می‌کردم که چگونه هوشیاری‌اش را بدست آورد، و به زندگی بازگشت در حالی که در ابتدا از اینکه هنوز زنده بود گیج و حیرت‌زده بود؛ و بعد از آن، اینکه زیاد مطمئن نبود که هنوز می‌خواهد به سرزمین زندگان بازگردد یا نه. به یاد دارم که در کنار تخت او نشستم و با او حرف زدم. او بسیار لاغر بود، و واضحاً از بی‌اشتهایی رنج می‌برد. موی کوتاه و قرمز‌تیره‌‌رنگ سرش، بعد از اینکه روزی را در کوما و زیر ونتیلاتور سپری کرده بود، نامرتب و ژولیده شده بود. همچنانکه پتوی بیمارستان را روی زانوهایش کشیده بود و چانه‌اش را روی زانویش تکیه داده بود؛ نشسته بود. نسبتاً آرام بود. شاید این آرامشش هنوز نتیجه زیاده‌روی در مصرف دارویی بود که بقصد خودکشی خورده بود؛ یا شاید به این علت بود که احساس می‌کرد اینجا در بیمارستان، در برزخ و در بین بهشت و جهنم است. آن دو روزی که در بخش ما بستری بود، تقریباً با هم دوست شده بودیم که به بخش روان‌پزشکی منتقل شد. معلوم شد که از قبل، آشنایان مشترکی از آکسفورد داشته‌ایم، اما نمی‌دانم بعداً چه بر سرش آمد.

باید اعتراف کنم که اصلاً مطمئن نیستم زمانی که با اولین علامت‌های زوال عقل روبرو می‌شوم – که ممکن است خیلی زود اتفاق بیفتد – یا به بیماری لاعلاجی مثل تومورهای بدخیم مغز که به خاطر کارم بعنوان یک جراح مغز این همه با آنها آشنا هستم مبتلا شوم، هرگز جزئتش را داشته باشم که بتوانم از داروهای جعبۀ خودکشی‌ام استفاده کنم. وقتی سالم و سلامت‌اید، نسبتاً آسان است که تخیل مرگی شرافتمندانه را با گرفتن جان خود در ذهن بپرورانید؛ چون مرگ هنوز در دوردست است. اگر ناگهانی نمیرم، مثلاً از یک سکته مغزی یا قلبی، یا اینکه وقتی دوچرخه‌سواری می‌کنم دچار سانحه نشوم؛ نمی‌توانم پیش‌بینی کنم اگر بدانم زندگی‌ام به انتهای خود نزدیک می‌شود چه احساسی خواهم داشت. انتهایی که ممکن است بسیار رنج‌آور و خوارکننده باشد. به عنوان یک پزشک، نباید هیچ توهمی داشته باشم. اما، هیچگاه شگفت‌زده نخواهم شد اگر در آن لحظه با استیصال به اندک زندگانی باقیمانده چنگ بزنم. روشن است که در کشورهایی که به اصطلاح، خودکشی با کمک پزشک قانونی است؛ بسیاری از افرادی که بیماری مرگباری داشته‌اند و تمایل خود را به مرگی سریع ابراز کرده‌اند؛ وقتی پایان فرامی‌رسد آن را انتخاب نمی‌کنند. شاید تنها چیزی که می‌خواستند اطمینان به این بود که اگر مردن بسیار ناگوار شد، بتوان آن را سریعاً به سرانجام رساند و روزهای پایانی‌شان در آرامش سپری شده باشد. ولی شاید به این سبب است، که چون مرگ نزدیک گشت، امید به این بستند که شاید هنوز هم فردایی برایشان باشد.

ما آنچه روان‌شناسان ناهماهنگی شناختی می‌نامند را به هم‌ می‌زنیم؛ در این حالت، افکار تماماً متناقض داریم. بخشی از ما می‌داند، و می‌پذیرد که در حال مرگ‌ایم اما بخش دیگری از ما احساس می‌کند و فکر می‌کند که هنوز آینده‌ای داریم. گویا مغزهای ما، یا حداقل بخشی از آن را چنان ساخته‌اند که همواره امیدوار باشد.

چون مرگ فرامی‌رسد، درک ما از خود شروع به فروپاشی می‌کند. برخی از روان‌شناسان و فلاسفه معتقدند که این درک از خود، از این که اشخاص سازوار مختاری باشیم، اندکی بیش از نخستین صفحه دفتر نوتهای موسیقی ناخودآگاه ماست؛ نوتهایی با صداهای نامفهوم بسیار و اغلب ناموزون و گوش‌خراش. بیشتر آنچه به عنوان واقعیت می‌شناسیم، نوعی توهم است؛ یک داستان جن و پری تسکین‌دهنده که مغزهای ما برای سردرآوردن از محرک‌های درونی و بیرونی بی‌شمار؛ و سازوکارها و تکانه‌های ناخودآگاه مغزهایمان می‌سازد.

برخی حتی براین باورند که آگاهی خود یک توهم است – این که «واقعی» نیست، بلکه رودست‌ایست که مغزهایمان سوار می‌کنند – اما من نمی‌فهمم منظور آن‌ها از این گفته چیست. یک پزشک خوب هر دو خودِ ناسازگار یک بیمار در حال مرگ را مخاطب قرار می‌دهد – هم بخشی که می‌داند در حال مرگ است، و هم بخشی که امید به زندگی دارد. یک پزشک خوب، نه دروغ می‌گوید و نه بیمار را از امید محروم می‌کند، حتی اگر این امید برای زندگی چندروزه‌ای باشد. اما این آسان نیست و زمان می‌برد، با سکوت‌های طولانی زیاد. بخش‌های بیمارستانی شلوغ – جایی که بسیاری از ما هنوز محکوم به مرگ در آن هستیم – جاهای مناسبی برای این گفتگوها نیستند. همچنان‌که در حال مرگیم، بسیاری از ما هنوز پاره امید اندکی در گوشه ذهن‌هایمان داریم؛ و تنها در اواخر کار است که بالاخره رو به دیوار می‌کنیم و جان می‌سپاریم.

ترجمه از کتاب Admissions اثر Henry Marsh جراح مغز و اعصاب بریتانیایی

مرگبیماریجاودانگیپزشکیخودکشی
دانشجوی پزشکی؛ علافمند به تقریباً همه چیز!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید