دلم میخواهد وقتی واژهها توی سرم رژه میروند و کلمه میشوند، دست یکیشان را از وسط انقلابی که راه انداختند بگیرم و بکشانمش یک گوشهی دنج. خواستن من کجا و پیدا کردن آن کلمه کجا؟ مدام از لای جمعیت خودش را دورتر و دورتر میکند. اسم خودش را هم گذاشته رهایی. مدام دستم از همین واژههای به ظاهر ساده کوتاهتر و کوتاهتر میشود. رهایی دورتر و دورتر میشود. من میمانم و انبار واژههایی که باید کلمه میشدند. هر یک برای بیان یک چیز. نمیشود که نمیشود. واژهها سر میخورند، کلمه نمیشوند یا اگر شدند کلمهی من نمیشوند. یک چیزهایی میشوند که اصلا نمیتوانی رویشان حساب باز کنی برای هم صحبتی. فقط یک گفتگوی سطحی میسازند با جملهها و کلمههایی که مال من نیست. خسته میشوم از انقلابی که راه انداختند و رهبریش با «رهایی» است. خسته که میشوم، سرکوبشان میکنم اما دست بردار نیستند. حالا تصمیم گرفتهام رهبرشان را، «رهایی» را تبعید کنم به سرزمینی که نمیدانم کجاست. سرم را تکیه میدهم. کلمهها سر میخورند به جایی که هنوز نمیدانم کجاست.