The eagles try to be happy
The eagles try to be happy
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

افسردگی

توی یک سریالی دیدم؛

می‌گفت افسردگی مثل اینه که همه‌جا تاریک باشه،حتی وقتی نور هست تک‌تک چراغ‌ها خاموشه و همه‌جا تاریکه تاریکه ...

با خودت میگی یعنی نور هست !

من میدانم که خیلی‌ها ممکنه هیچ وقت نور نبینن ...

اما راستش قضیه برای من فرق میکنه،وقتی از خیلی بچگی تحربه‌اش کردی مثل یک بیماری همیشگی میمونه ...یک زمانی فکر میکردم که ممکنه یک روزی همه‌چیز خوب خوب بشه ...یا ممکنه یک روزی دنیا را یکجور دیگه‌ای ببینم ...

اما الان ،

میدانم که همیشه و همه‌جا باید مراقب خودم باشم ...چراغ‌ها خیلی وقته تاریکن ...من نوری نمی‌بینم ...واقعیتش فکر «مرگ» خیلی وقته فکر همیشگی زندگیم شده ...اما نمیدانم باید چیکار کنم ...

دیشب به این فکر کردم،نکنه یک روزی پشیمان بشم از اینکه کاش زودتر خودم میکشتم ،زودتر خودم رها میکردم ...

اما هنوز اون نقطه نیستم ،هرروز مثل یک مبارزه و یک تلاش دائمی می‌مونه...تلاشم برای درک کردن خودم...

صحبت کردن با دیگران و ارتباط برقرار کردن خیلی سخت شده ،انگار همه‌ی انرژیم تمام میشه ...وقتی توی جمعی هستم،با صدای بلند میخندم و شوخی میکنم و سعی میکنم جمع شاد شاد بشه و تو دلم دنبال تمام شدنش می‌گردم که توی رختخواب ام دراز بکشم و دستم بذارم زیر سرم و به صدای باد گوش بدم ...ثانیه‌هایی که دلم نمیخواد تمام بشن ...

و صبح‌ها،

هر صبح به دنبال دلیلی میگردم که چشم‌هام باز کنم ...هر صبح توی رخت‌خوابم خیره میشم به پنجره روبروم و نور سرخ آنتن ساختمان روبرویی ...هر صبح دنبال دلیلی میگردم که همه‌چی تمام کنم ...من هنوز به اون انتها نرسیدم اما انگار خسته ام از تلاش کردم یا شاید هم نمیخوام باز تلاش کنم و باز نشه و حالم همین باشه ...

شبیه کسایی هستم که میدانم باید چیکار کنم ،میدانم میشه این حال تغییر بدم اما خودم به تنهایی موفق نمیشم ...و توضیح حالم به دیگران سخت‌ترین کار ممکنه،اینقدر که فقط لبخند میزنم و خیره میشم به صفحه گوشی و کتابی که میخونم...و هر لحظه فرار میکنم از روبرو شدن با واقعیت به هم ریخته‌ی زندگیم....

افسردگیتلاشمبارزهخودکشیمرگ
I experienced bad events in my life and try to heal myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید