Helia
Helia
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

حجم سرد

نیمه شب بود ،هوا سنگین و دمکرده،روی تختک دراز کشیدم چراغ ها را خاموش کردم و به سقف خیره شدم تا خوابم ببرد.کتف ها و گردنم عرق کرده بود،به پهلو دراز کشیدم چشمهایم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی کنم.صدای تیک تاک ساعت،صدای عبور گاه و بیگاه اتوموبیلی از خیابان،صدای خش خش...صدای خش خشی آرام از پله ها می آمد گویی چیزی یا کسی به آرامی از پله ها می خزید.چشمهایم را باز کردم!همه جا تاریک بود ..صدای خش خش نزدیک تر شد،پشت در اتاق متوقف شد!نفسم را حبس کرده بودم!پیشانیم خیس عرق بود،نمی توانستم تکان بخورم...انگار فلج شده باشم!حس کردم کسی از سوراخ کلید نگاهم میکند!سرم را زیر ملحفه پنهان کردم!حس کردم چیزی از زیر در لغزید...حجمی خنک !!و بعد شکل گرفت صدای نزدیک شدنش را می شنیدم!به سختی آب دهانم را قورت دادم مسخ شده بودم دیگر نه زمان را حس میکردم نه مکان را می شناختم!! حجمی سرد و لزج مرا احاطه کرده بود درست پشت سرم روی تخت دراز کشید و کم کم مرا بلعید ...انگار مرده باشم ...بین تخت و سقف اتاق معلق بودم خودم را می دیدم که خیس و عرق کرده با موهایی آشفته روی تخت دراز کشیده کنارش بسته ای قرص و لیوانی نیمه پر!! سرم به دوران افتاد حالت تهوع گرفته بودم!! پنجره را باز کردم به بیرون خزیدم!!

داستان کوتاه
دکترای گیاهشناسی،گاهی شعر،نمایشنامه و متن کوتاه ادبی می نویسم،بازیگر تاتر،عکاس،نقاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید