پرسه در پلکانی مدور و متروک...در دالانی خاک گرفته لبریز از اندوه گذشته،من جغرافیایم را گم کرده ام در تاریخ جا مانده ام درست در بیست و پنج اردیبهشت هزار و سیصد و نود و چند؟؟ راستی چه سالی بود؟؟ساعت پنج عصر که باران می بارید...تمام خیابان ولی عصر خیس بود...من بودم و اردیبهشت و یک خیابان خالی خیس و ذهنم که خالی میشد از تو از همه...و گونه هایم که از باران خیس می شد و از اشک گرم !سرگیجه داشتم و دلشوره ای مزمن مدام آزارم می داد...راستی کجای جغرافیای تو گم شده بودم ؟؟