عرفان حسینی
عرفان حسینی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

گلبهار | داستان کوتاه

گلبهار
گلبهار


دخترک گوشه‌ی اتاق نشسته بود. غرق فکر بود. راه می رفت. گذشته و آینده جلو چشمش رژه می رفتند. یعنی چه می‌شد؟

از وقتی که شکمش باد کرده بود تا حالا که نزدیک وضع حملش بود هزار حرف از همه کس شنیده بود. هزاران شایعه و تهمت از طرف خانواده، دوست و آشنا و مردم کوچه و بازار که یکی از آنها برای نابودی هر آدمی کافی بود. ولی بچه قرار بود به دنیا بیاید. اصلا نمی دانست چطور تا این مرحله جلو آمده. ناامیدانه امیدوار بود. امیدوار به اینکه بچه سرنوشت بهتری نسبت به خودش داشته باشد. بالاخره روز موعود فرا رسید. پسری به دنیا آمد که در این دنیا فقط یک نفر را داشت و آن هم مادرش بود. هیچکس از متولد شدن او خوشحال نبود. هیچ یک از مردان قبیله به بیمارستان نرفته بود. خودش بود و خودش.

در روستا شایعه شده بود که این بچه حاصل رابطه‌ی نامشروع گلبهار با پسر همسایه است. که واقعیت داشت. هیچ آدمی نمی‌خواست مسئولیت این بچه را قبول کند. به قول مردم حرامزاده بود و همین نسخه این طفل معصوم را پیش از تولد پیچیده بود. بزرگان طایفه هم پیشاپیش دیگران از این ننگ فراری بودند. پدر و برادران گلبهار در به در دنبال پسر همسایه بودند. کسی که از ترس جانش فرار کرده و منکر این شده بود که پدر بچه است. با این اوصاف هیچ احد الناسی نمیخواست دامن خود را به این ننگ و عار آلوده کند. گلبهار ماند و خودش. خودش که باید حرف مردم و خانواده را تحمل کند و پسری را که انگار وجود نداشت را بزرگ کند. بدون پول و هیچ کمکی از طرف دیگران

جستجوها برای پیدا کردن پسر همسایه به جایی نرسید. پدر و برادرها تصمیم گرفتند از او شکایت کنند. و همین کار را انجام دادند. آن زمان بچه دو ماهه بود. دادگاه حکم داده بود به انجام آزمایش دی ان ای. باید می رفتند تهران. بزرگترها هنوز می‌خواستند مطمئن شوند این بچه حاصل رابطه‌ی گلبهار با پسر همسایه است.
گلبهار و تعدادی از مردان فامیل راهی تهران شدند. در دادگاه به او گفته بودند حتی اگر نتیجه آزمایش مثبت باشد، امنیت این پسر تضمین شده است و بلایی سرش نمی آید و گلبهار هم دلش به همین خوش بود. می ترسید و همزمان امیدوار بود بچه سالم بماند. آزمایش انجام شد. نتیجه مثبت بود.

مردان طایفه دور هم جمع شدند تا تصمیم بگیرند که چه بکنند. چطور این آبروریزی را جمع و جور کنند. همه مضطرب بودند. غیرت شان لکه دار شده بود و این کم چیزی نبود. بعد از کلی جر و بحث و پیشنهاد های جور وا جور، اکثریت روی یک گزینه توافق کردند. قتل! فقط مانده بود جزئیات کار. اینکه کِی، کجا و چه کسی این کار را انجام دهد. یکی از حاضران پیشنهاد داد حلق آویزش بکنند. همه به نشانه تایید سر تکان دادند. برادر گلبهار آمد جلو و به خداوندی خدا قسم خورد که خواهر خطاکار خود را به سزای عملش می رساند. پسرعموها هم بیعت خود را با برادرش اعلام کرد. رمز این عملیات حفظ آبرو بود. به خیال شان یک نفر قربانی می شود و جماعتی با افتخار سر بالا می‌گیرند!

عملیات بر دار کردن گلبهار موفقیت آمیز نبود. چندباری تلاش کرده بودند ولی از دست شان فرار کرده بود. مرگ هر لحظه به او نزدیک تر می شد. بالاخره گلبهار را به دام انداختند. اما این دفعه، طناب داری در کار نبود. همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود. برادر و پسر عموها با چند لیتر بنزین و یک کبریت کار را تمام کردند. عملیات با موفقیت به پایان رسید.


داستان کوتاهگلبهارنویسندگی
فکر کنم نوشتن راه فرار باشه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید