پدرم شطرنج بازی می کرد. اولین بار پنج، شش ساله بودم که دستم منچ را دید. گفت این چیه بازی می کنی؟ گفتم منچ. رفت جعبه شطرنج را آورد که بیا بهت بازی درست و حسابی یاد بدم. این چیه بازی می کنی هی تاس می ریزی. بیا یک بازی بهت یاد بدم که با فکرت برنده بشی نه با تاس. شطرنج را بهم یاد داد و عاشق شطرنج شدم.
اون زمانها شطرنج ممنوع بود و مجبور بودم جعبه شطرنج را یواشکی بزنم زیر بغلم برم خونه همسایه هایی که شطرنج بلد بودند شطرنج بازی کنند. چرا ممنوع بود؟ می گفتند نگاه كردن به صفحه شطرنج مثل نگاه كردن به عورت مادر است. برای اینکه نیایید بگید از خودم در میارم و نه اصلا همچین چیزی نبوده این هم لینکش از سایت رهروان ولایت که ته ماجرا هم نتیجه گیری کرده که این روایت صحیح است.
دیگه نمی دونم چی شد نگاه کردن به عورت مادر، یهویی حلال شد و مغازه ها پر شدند از شطرنج های پلاستیکی با صفحه های کاغذی و یهو سر هر کوچه و خیابونی مردم نشسته بودند و شطرنج بازی می کردند. چون زودتر از بقیه شروع کرده بودم شطرنجم خیلی بهتر از هم سن و سالهای خودم بود. زمانی که شطرنج حلال شد خیلی خوب بلد بودم و در مدرسه خیلی موفق بودم و منطقه و استان و فلان. بعد سال به سال که گذشت بچه های بیشتری به عورت مادرشون نگاه کردند شطرنجشون بهتر و بهتر شد.
بازی مورد علاقه پدربزرگم اما تخته نرد بود از شطرنج متنفر بود. می گفت زندگی مثل شطرنج نیست که همه چیز دست خودت باشه مثل تخته نرده، هم باید هم خوب بازی کنی هم باید برات تاس خوب بیاد. یکی بدون اون یکی کافی نیست. قضیه تخته نرد یاد گرفتن منم اینجوری شد که یه روزی پدربزرگم با یک همکارش کل کل می کرد وسط کل کل یهو برگشت بهش گفت تو اصلا در حدی نیستی که بخواهم باهات مسابقه بدم. این نوه ام که اینجا نشسته، همین برای تو کافیه. تو حریف همین هم نیستی. یارو هم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه. شرط ببندیم؟ پدربزرگم یهو موند تو عمل انجام شده و گفت باشه. جمعه بیا بازی کنیم.
خونه که برگشتیم تازه فهمید که من اصلا تخته نرد بلد نیستم. اصلا باورش نمیشد که من با پونزده شونزده سال سن تخته اصلا بلد نیستم. حالا تو کری خوندن انجام شده هم مونده بود. شانس آوردیم تابستون بود. شبانه روزی کلاس فشرده گذاشت که بیا بهت یاد بدم چی به چیه. از صبح تا غروب همینجور پشت سر هم بازی می کردیم و هر چیزی که بلد بود را سعی می کرد بهم یاد بده. از فرار کردن تا خونه چیدن و کمین کردن و خونه بستن و تاس ریختن و تاس گرفتن یواشکی و غیره. ناهار را همونجا کنار بساط تخته می خوردیم. هر چی می گذشت اضطراب این را می گرفت که هیچی بلد نیستی و جمعه نزدیکه. من هم انگار که کنکور دارم. شبها هم خواب تاس انداختن می دیدم.
روز جمعه رسید. حسین درازه، رفیق بابابزرگم اومد خونه مون که دور هم ناهار بخوریم و تخته بازی کنند. از کری قبلی هنوز یادش بود که قراره با من بازی کنه. گفت نوه ممدآقا بیا بچین ببینم چی بلدی؟ مشغول بازی شدیم و دست اول را باختم. دست دوم با فاصله کمی باختم. اما باز هم باختم. دست سوم را بردم. دست چهارم را هم بردم. دست پنجم را هم. تازه موتورم گرم شده بود. بابابزرگم هم خوشحال عزیزم را صدا کرد که ناهار بیار. حسین دیگه خسته شده، یه چیزی بهش بدیم بخوره بفرستیمش بره.
عزیزم اینجا یهو آس خودش را رو کرد و ماهیتابه نیمرو را برداشت آورد گذاشت وسط سفره. هر چی در طول هفته اعتراض کرده بود که اینقدر تخته بازی نکنید سرم درد گرفت. از صبح تا شب هی تاس می ریزید کلافه شدم. شب خوابم نمی بره همه اش تو گوشم صدای تاس میاد. محل نداده بودیم. اون هم اینجا یهو جلوی مهمون نیمرو گذاشت و گفت که حسین که غریبه نیست و از خودمونه. هیچی همه شادی و غرور بابابزرگ از اینکه نوه اش حریف رفیقش شده و داره می بردش نیست و نابود شد. مونده بود چی بگه. اون برد شیرین با این ضربه سنگین پرید و دیگه کری و کل کل تمام شد. حسین هم ناهارش را خورد و خداحافظی کرد و رفت.
فردا صبحش دیدم بابابزرگ صدا می زنه که هومن هومن! چرا نمیایی؟
رفتم سر پله که بابابزرگ چیه؟ چی شده؟
گفت بیا تمرین کنیم دیگه.
تمرین چی؟ دیگه بازی کردیم. حسین درازه را هم که بردم دیگه.
گفت اون بازی کردنت به درد خودت می خوره. حسین بازیش خوب نیست وگرنه اون چه طرز بازی کردن بود. این همه بهت یاد دادم باز اون همه اشتباه کردی. بیا هنوز کلی چیز مونده بهت یاد بدم. منم صبحانه خورده و نخورده پاشدم رفتم. انگار که قراره برای المپیاد تخته نرد آماده بشم و باید برم برای خانواده مدال جهانی کسب کنم.
بابابزرگ معتقد بود که موقع بازی نگاهت اشتباه است. جوری بازی می کنی که ببری؟ هدف بردن نیست. هدف این نیست که مهره هات را زودتر جمع کنی و از حریف جلو بیفتی. این جور بردن به درد نمی خوره. اینجور را همه می برند. اگر می خواهی درست بازی کنی باید مارس کنی. باید یه جوری همه مهره هات را جمع کنی و ببری که حریف حتی فرصت نکنه یک مهره خودش را جمع کنه. اینجور بردن هر بردش دو برد حساب میشه. هدف اینه و گرنه اون بردن معمولی را همه می برند چه ارزشی داره.
فاصله من که ناپلونی و با سلام و صلوات و امن یجیب و اختلاف یه مهره دو مهره می بردم تا اون مارس کردن خیلی زیاد بود. دیگه هم نمیشد فشرده یادش داد. زمان می برد. هر روز غروب می رفتم و شبی چند دست بازی می کردیم که کم کم یاد بگیرم.
یه روز غروبی در حین اینکه داشتیم برای هم کری می خوندیم یهو بابابزرگ مارس شد. کاملا عصبانی شد. سریع دست بعدی را چید. دست بعدی را معمولی برد. دست سوم بازی کردیم و این دست بردمش. گفت باهات خیلی شل بازی کردم. حالا جدی بازی می کنم. دست چهارم تاس آوردم. دایم تاس آوردم. کاملا برافروخته شد و مارس شد.
تخته را جمع کرد. داد دستم. گفت دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم. دیگه هیچ وقت هم باهام بازی نکرد. منم دیگه هیچ وقت با هیچ کس بازی نکردم. پرونده اش همونجا بسته شد. فقط هنوز گاهی یاد اون دوره می افتم و یاد این حرفش که بردن معمولی را که همه بلدند. اگر می خواهی ببری جوری ببر که مارس کنی.
پایان
© هومن مزین
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife