چند وقت پیش کتابی از دکتر رابرت هار استاد روانشناسی جنایی دانشگاه بریتیش کلمبیا خوندم که راجع به تجربه های کاری و حرفه ای اش از برخورد با سایکوپتها نوشته بود. بخش های از کتاب که به نظرم جالب بود را ترجمه و بازنویسی کردم.
شروع کتاب با بحث نسبتا مفصلی شروع میشه راجع به اینکه سایکوپت یا سوشیوپت کدامش را باید استفاده کرد؟ نویسنده معتقده که هر دو به یک معنی هستند ولی بار معنایی مختلفی در ذهن شنونده ایجاد می کنند. سایکوپت به خاطر نزدیکی به کلمه سایکو که در زبان انگلیسی به معنی روانی استفاده میشه حس این را میده که مشکل بیولوژکی دارند و سوشیو پت به شنونده حس این را میده که مشکل حاصل از تربیت و شرایط زندگیشونه.
نکته جالب کتاب اینه که نویسنده میگه تعداد سایکوپت ها خیلی خیلی زیادتر از حدی هست که تصور میکنید و در همه مشاغل و موقعیتهای مختلف وجود دارند. از پزشک گرفته تا وکیل و معلم و مهندس و غیره. در آمریکا تخمین می زنه حدود ۲ میلیون نفر سایکوپت وجود دارند و تنها در شهر نیویورک صد هزار نفر. به طور متوسط دو تا چهار درصد آدمها را تخمین می زنه که سایکوپت هستند. یعنی در یک کلاس چهل نفره تقریبا بطور متوسط همیشه یک سایکوپت هم وجود داره.
در ساحل دریا داشت قدم می زد. یک زن و مرد به یک کشتی تفریحی خیره شده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند. رفت جلو خودش را معرفی کرد گفت صاحب این کشتی من هستم. دوست دارید داخلش را ببینید؟ خوشحال شدند. داخل کشتی رفتند با هم مشروب خوردند. خندیدند و اوقات خوشی داشتند. دست آخر پرسید می خواهید این کشتی را بهتون بفروشم؟ استقبال کردند و روی قیمتی توافق کردند. ازشون خواست ۱۵۰۰ دلار بهش بیعانه بدند که بعد هفته دیگه خرید را نهایی کنند. پول را گرفت و رفت. صرفا یک عابر بود در اون ساحل.
داستان دیگه ای که روایت می کنه تجربه کاری خودش است میگه اولین روز کاریم به عنوان روانشناس (مشاور) زندان بود. یک زندانی درخواست بازدید داشت. اومد حرف زد و وسط حرف یکهو یک چاقو از جیبش در آورد که با این چاقو می خوام فلان زندانی را بکشم. پشت سرم یک دکمه قرمز برای موقعیت استثنایی بود. می خواستم دکمه را فشار بدم. ولی فکر کردم اگر دکمه را فشار بدم طرف را دستگیر میکنند و چاقو را ازش میگیرند و چند روز انفرادی میره ولی عوضش رابطه من با همه زندانیها خراب میشه و دیگه هیچ کس بهم اعتماد نمی کنه. پس صبر کردم و باهاش حرف زدم. بین انتخاب اینکه ۱) خبر بدم و چاقو را ازش بگیرند و رابطه ام با زندانی ها خراب بشه و ۲) اینکه خبر ندم که خلاف قانون است و خودم را به دردسر بندازم، اولی را انتخاب کردم. چون کارم برام مهم بود و می خواستم در اینکار موفق باشم و مورد اعتماد. زندانی از این موضوع خبر داشت و اصلا برای همین با چاقو وارد جلسه شد. اگر خبر می دادم رابطه ام تا همیشه با زندانیها خراب میشد و حالا که خبر ندادم تبدیل شد به مهره این زندانی سایکوپت. که حالا هر روز درخواست ملاقات با من را داشت و هر دفعه یک تقاضا داشت. در واقع وارد یک بازی دو سر باخت شده بودم.
تقاضای اولش این بود که منتقلش کنند به بخش آشپزخونه. چون که فکر می کرد آینده اش در آشپزی است و دلش می خواد آشپز معروفی بشه و وقتی از زندان آزاد میشه کار و کسب خودش را راه بندازه و فهمیده که خیلی علاقه و شوق به آشپزی و غذا درست کردن داره. قبول کردم و براش تقاضا دادم. چند ماه بعد یک شبکه پخش مشروبات الکی در زندان کشف شد و بعد مشخص شد که مغز متفکر ماجرا این شخص است که رفته آشپزخونه و اونجا به شکر و میوه و انواع چیزهای که میشه باهاش الکل درست کرد دسترسی داره و یک سیستم مخفی زیرزمینی برای تولید و فروش الکل درست کرده. فرستادندش انفرادی.
بعد از مدتی دوباره اومد سراغم و درخواست کرد منتقلش کنند به بخش تعمیرات و رنگ آمیزی ماشین. چون علاقه اش به مکانیکی است و خیلی تغییر کرده و می خواد برای روز آزاد شدن آماده باشه که بعدش مغازه خودش را بزنه. و خیلی از نظر ذهنی و روحی تغییر کرده و آماده برگشت به جامعه است. منتقل شد به بخش تعمیرات. بعد از مدتی درخواست کرد که از پدرم بخوام که براش تقاضای کار در تعمیرگاه ماشینش بفرسته که با کمک اون تقاضای کار زودتر آزاد بشه و بره کار را شروع کنه. که این دفعه مخالفت کردم.
بعد از مدتی زندان را ول کرد که برم دکترا بخونم. قبل از رفتن ماشین خریدم. ماشین را از یکی از کادر زندان خریدم که طبق امکانات زندان ماشین را میشد بدی تعمیرات زندان رنگ کنند. در مسیر برگشت ماشین دو سه بار خراب شد. بار آخر توی سرپایینی ترمز خالی کرد. بازرسی های بعدی نشون داد که ترمز ماشین دستکاری شده بود. مطمین بودم کار خود اون طرف است ولی نمیشد اثبات کردو
چند سال بعد استاد روانشناسی دانشگاه بریتیش کلمبیا بودم در صف ثبت نام دانشجوهای جدید بودم که شنیدم یک نفر داره میگه که من در زندان دستیار دکتر فلانی بودم و کارهاش را انجام می دادم و خیلی به من اعتماد داشت. یهو خشکم زد. سرم را بالا آوردم دیدم خودشه. به من لبخند زد که چطوری دکتر؟ بعد بدون ترس و یا خجالت ادامه حرفهاش را داد. و وقتی من با خنده بهش گفتم تو دستیارم بودی؟ موضوع بحث را عوض کرد و شروع کرد راجع به موضوعی دیگری صحبت کردن. یک نمونه رفتار تیپیکال سایکوپت ها را با این داستان از زندگی واقعیش شرح داده.
داستان دیگر: پزشک متخصص کودکان که چند سال در شهری کار می کرد هر از گاهی عمل جراحی های کوچک هم انجام می داد و حتی چند بار عملهای بزرگتر هم انجام داد. بعد از مدتی که عده ای مریض ها که به خاطر سو استفاده جنسی ازش شکایت کردند یک شبه غیب شد. جستجوی پلیس نشون داد که مدتی قبل در شهری دیگه به عنوان متخصص روانشناسی کار می کرده و اونجا هم از بیماران سو استفاده می کرده و زمانی که بهش مشکوک شدند و نزدیک به دستگیری بود غیب شد و فرار کرد. در هیچ کدوم از دو زمینه تخصص و تحصیل نداشته و دانشگاه اصلا نرفته. صرفا بلد هستند چطور ادای مشاغل دیگه را در بیارند و اطلاعات دارند.مشاغل مورد علاقه اشون پزشکی - روانشناسی - مشاوره مالی - وکالت - پلیس و کلا هر شغلی که مردم ناخوداگاه به طرف اعتماد می کنند هست.
به نظرم نمونه ایرانی معروفش اون آدمی است که زمانی به جرم تجاوز زندانی بود و کم کم پله های ترقی را طی کرد و بعد هم با مدرک جعلی خودش را فارغ التحصیل آکسفورد معرفی کرد و استاد دانشگاه شد و در نهایت حتی وزیر شد. و وقتی مشخص شد که مدرکش جعلی است خندید و گفت مدرک چه اهمیتی داره؟
نمونه آمریکایی که این کتاب در فصل هفتم معرفی کرده (بدون نام بردن از اسمش) نفری است که نامزد انتخاب مرد سال شده بود. عضو کمیته اجرایی حزب جمهوری خواه بود در شهر کوچکی بود. خودش را به عنوان دکترای روانشناسی از برکلی معرفی کرده بود و ده سال در این شهر با این عنوان زندگی می کرد. یک خبرنگار محلی کنجکاو میشه و شروع می کنه راجع به مدرکش تحقیق می کنه متوجه میشه هیچ وقت اصلا دانشگاه نرفته. کل ارتباطش با دانشگاه از طریق درسهای اختیاری بوده که زمان زندانی بودنش از دانشگاه ها گرفته. زمان کودکی لباس پیش آهنگی می پوشیده و مجانی مسافرت می رفته. کلا سه هفته در ارتش خدمت کرده و اخراج شده ولی بعدش خودش را به عنوان قهرمان نیروی هوایی معرفی می کرده و از افتخارش استفاده می کرده. سه زن و چهار بچه داره و از سرنوشت هیچ کدومشون خبر نداره. در مصاحبه اعلام می کنه که حزب جمهوری خواه خدماتش پشتش خواهد ایستاد که همینطور هم شد.
نامه رییس حزب در حمایتش که اون را با ابراهام لینکن مقایسه کرده :
I assess [his] genuineness, integrity, and devotion to duty to rank right alongside of President Abraham Lincoln,
این قسمت کتاب به نظرم جالب بود راجع به اینکه قبل از مشاوره گرفتن از دکتر یا روانشناس و یا مشاور مطمین باشید که پزشک تفاوت آنتی سوشیال و سایکوپت را می دونه.
مورد جالب دیگه ای که تعریف می کنه شخصی است که برای بررسی فرستادند پیش روانشناس. داستان زندگیش را اینجور تعریف می کنه:
هشت سالگی خانه را ترک کرد.
یازده سلاگی خلبانی و پرواز را شروع کرد.
پانزده مدرک خلبانی گرفت.
به عنوان خلبان تجاری کار کرده.
در نه کشور و در چهار قاره زندگی کرده.
شرکت ساختمانی خودش را داشته.
حدود یک سال مزرعه داری کرده.
شش ماه به عنوان آتش نشان جنگل کار کرده.
دو سال به عنوان گارد ساحلی.
مدتی کاپیتان یک کشتی کوچک بود.
غواص آبهای عمیق
در حال حاضر به جرم قتل که میگه اتهام است در زندان به سر می بره. تقاضای آزادی داره و برنامه اش این است که بعد از آزاد شدن مشغول کار ساختمانی و خرید و فروش بشه و با پدر و مادرش زندگی کنه که سالها است اونها را ندیده.
تحلیل اولیه روانشناس: آدم باهوش و دقیقی است که مهارت های روابط انسانی خوب و قوی داره.
بررسی مواردی که ادعا کرده: تمام موارد دروغ مطلق هست و بطور مطلق هیچ کدوم اینکارها را اصلا انجام نداده و تماما همه را دروغ گفته. تمام عمر به جرم های مختلف زندانی بوده و تحصیلات خاصی هم نداره. فلسفه اش؟ اینقدر دروغ های مختلف با جزییات بگو بالاخره یک تعدادی اش را باور می کنند.
ویژگی اصلی؟ ترسی از اینکه دروغهاشون برملا بشه ندارند. بعد از برملا شدن لبخند می زنند و شروع می کنند به دروغ گفتن. مهمترین نقص شون این هست که نمی تونند نتایج کارهاشون را ببینند و از رسوایی و گیر افتادن نمی ترسند. اصولا بخش ترس در وجودشان نیست. متوجه عواقب کارهاشون نیستند.
نمونه دیگر: نویسنده که تخصصش روانشناسی جنایی است و موضوع کارش سایکوپتها هستند به کنفرانسی برای سخنرانی دعوت میشه که قرار میشه علاوه بر لوح تقدیر بهش پانصد دلار هم هدیه بندند. شش ماه بعد از کنفرانس پول را بهش نمیدند. تماس می گیره می فهمه رییس کنفرانس را دستگیر کردند و زندانی است. در بررسی متوجه میشند طرف یک لیست کامل از انواع جرم و جنایتها را انجام داده و سابقه جنایی کاملی داره. در کنفرانس همه متخصص های روانشناسی جنایی را دعوت کرده. خودش را دکترای روانشناسی معرفی کرده و باهاشون حرف زده ناهار خورده و راجع به سخنرانیهاشون نظرات تخصصی داده و هیچ کدوم از شرکت کننده ها نفهمیدند که طرف سایکوپت هست و هیچ تخصصی نداره. نویسنده میگه به قدری آدم موجه و قابل اعتمادی بود که اگر بعد از ناهاری که با هم خوردیم از من تقاضا می کرد بهش پول قرض بدم بهش پول قرض می دادم.
نکته جالب اینه که سایکوپتها همه قاتل نمیشند. از هر ۲۰۰۰ نفر یک نفرشون قاتل میشه. اکثریت غریب به اتفاقشون بین مردم زندگی عادی می کنند و یه عده شون هم هستند که مقدار توجهی جرم و کلاه برداری انجام میدند و هیچ وقت دستگیر یا زندانی نمیشند. کلا علامت های ظاهری چندانی ندارند که راحت شناسایی بشند.
معمولا در هیچ کاری بطور تخصصی نمی توند تحصیل کنند چون خسته میشند. معمولا هر چیز را نصفه و نیمه یاد می گیرند و رها می کنند. ولی اصطلاحات تخصصی و اداهای مربوط به اون تخصص را خیلی سریع یاد می گیرند. آدمهای عادی که در اون زمینه تخصص ندارند به راحتی فریبشون را می خورند. ولی آدمهای متخصص اون رشته اگر بطور متمرکز صحبت کنند متوجه میشند که طرف سوادش عمق خاصی نداره. که البته بلد هستند که چطور موضوعات بحث را عوض کنند. برای همین می تونند در کارهای که تخصص ندارند سالهای سال کار کنند و کسی متوجه نشه.
نیروی هوایی و آتش نشانی در مقطعی تصمیم می گیرند از این ویژگی سایکوپتها که اصلا از چیزی نمی ترسند استفاده کنند و از اونها خلبان و آتش نشانهای موفق تربیت کنند. نتیجه موفقیت آمیز نبود. چون که میزان علاقه شون به موضوعات طولانی نیست و از تکرار سریع خسته میشند. در عین حال توجه زیادی هم به یک سری جزییات که به نظرشون هیجان انگیز نیست ندارند. مثلا در پرواز هواپیمای جنگی ممکن هست فوق العاده خوب و نترس باشند ولی به جزییات ساده ای مثل مقدار بنزین توجه نمی کنند و به خاطر عوامل اینجوری در کارشون هیچ وقت موفق نمیشند.
آیا ممکن هست در زندگی خانوادگی موفق باشند؟ آره. امکانش هست. نوع حسشون به زن و بچه شبیه حس بقیه آدمها به ماشین یا خونه شون هست. ازشون مراقبت می کنند برای اینکه احساس می کنند داریی شون هست. مشکل اینجاست که مثل دارایی هایی دیگه بهشون وابستگی عاطفی خاصی ندارند. صرفا دارایی شونه. نمونه مثالی می زنه از مردی که با زنش مشکل داشته و دفترچه یادداشتش را پلیس پیدا کرده:
از زنم جدا بشم.
- زنم را بکشم و بچه هار انگه دارم.
یکی از بچه ها را بکشم قتلش را بندازم گردن زنم.
هر دو تا بچه را بکشم و بعد زنم را بکشم.
دو تا بچه را بکشم از زنم جدا بشم.
در نهایت هیچ کدوم از اینکارها را انجام نداره. ولی کشتن زن و بچه اش به عنوان گزینه های مختلفی که امکان داره در ذهنش اومده. هیچ وابستگی عاطفی خاصی بهشون نداره و به نظرش وسیله هستند برای رسیدن به هدفی که داره.
در فصل نهم توضیح میده که توانایی درک احساس را ندارند چون بسیاری از احساس ها مثل ترس و اضطراب را ندارند. اما مثل کور رنگها سعی می کنند با نشانه گذاری احساس ها و واکنش های مناسب به اون را شناسایی کنند. مثلا کور رنگها می دونند چراغ بالای چراغ راهنمایی رانندگی قرمز است اما رنگش را نمی بینند. اما نشانه گذاری می کنند که اون چراغ قرمزه. در مکالماتشون ممکنه بگند فلانی چراغ قرمز را رد کرد. اما رنگ قرمز مورد اشاره شون در ذهنشون هیچ معنی نداره جز نشانه. سایکوپت ها هم راجع به احساسها و کلمات احساسی چنین وضعی دارند.
مثال می زنه از مصاحبه روانشناسی با یک قاتل زنجیره ای که ازش راجع به انگیزه قتلهاش می پرسه. قاتل شروع می کنه با جزییات صحنه جنایت را تشریح می کنه. روانشناس با تفکر اینکه نباید قضاوت گر باشه هیچ احساسی در چهره خودش نشان نمیده و قاتل مدتها همینجور حرف می زنه. در لحظه ای روانشناس دیگه از نمی تونه شدت توصیفات مربوط به قتل که اونجور خونسرد داره تعریف میشه را تحمل کنه و لحظه ای صورتش حالت منزجر میگیره. سایکوپت بلافاصله کلماتش را عوض می کنه و میگه واقعا ناراحت کننده بود و صحنه ای ناجوری بود. در واقعا احساس مناسب را از چهره میخونه. خود سایکوپت چون اون احساسها را در وجود خودش نداره، خودش نمی تونه قضاوت کنه که این حرفها چه احساساتی بر می انگیزه و مهارت بسیار بالای پیدا می کنند در خوندن احساسات از چهره دیگران و اینکه در مقابل هر کدوم چه کلماتی باید به کار برد و چه کارهای کرد.
در ادامه راجع به یک سری تستهای نوار مغزی صحبت می کنه که نشون میده برخلاف بقیه انسانها که مرکز یک سری افکار و احساسات در قسمت راست یا چپ مغز است در این افراد مرکز خاصی وجود نداره و کلا در مغزشون پراکنده است.
یک نظریه جالبی هم ارایه داد راجع به اینکه سایکوپت ها چرا می تونند اینجور دروغهای بگند که از اساس همه چیزش دروغه و هیچ رگه ای از واقعیت درش جریان نداره. برداشت سطحی من از ماجرا اینه که در آدمهای عادی ظاهرا یک قسمت خاص در مغز وجود داره که کارش کنترل حرفهای هست که آدم می زنه، این قسمت در سایکوپت ها وجود نداره و در واقع مرکز تخصصی برای اینکار وجود نداره و پخش و پلا بخش های مختلفی در مغز اینکار را انجام میدند. برای همین سایکوپت ها در حرفهاشون حرفهای متناقض زیاد می زنند. مثلا میگه من قاتل سریالی نیستم. می پرسند ولی تو یک سری آدم کشتی؟ میگه اره کشتم.
میگه در آدمهای عادی برای اینکه دچار تناقض نشند یک خط نیمه واقعی را انتخاب می کنند و حول اون واقعیت نصفه و نیمه دروغ می سازند. برای همین دروغهای که می سازند یک رگه ای از واقعیت داره که حول و حوش اون قضیه غلو می کنند یا واقعیت را عوض می کنند. سایکوپت ها این قسمت را ندارند و متوجه تناقض نمیشند و برای همین ترسی هم از تناقض در حرفهاشون ندارند. برای همین کل حرفهاشون هیچ رگه ای از واقعیت می تونه نداشته باشه و کلش همه ساخته ذهنشون باشه. در واقع یک چیزی می سازند که از اساس وجود نداره.
نکته جالب دیگه این است که میگه در حرف زدن از دستهاشون خیلی استفاده می کنند و حرکت دستها کاربردی در انتقال مفهوم نداره. مثل زمانی که با تلفن حرف می زنید و از دستهاتون استفاده می کنید. از طریق حرکتهای اضافی دست هیچ پیامی را منتقل نمی کنید و این حرکتها ناخوداگاه است. در واقع این حرکت دستها زمانی رخ میده که در انتقال کلمات مشکل دارید. مثلا وقتی به زبان دوم حرف می زنید که خیلی به اون زبان مسلط نیستید معمولا دستهاتون را بیش از حالتی که به زبان مادری که بهش مسلط هستید تکون میدید. ایشون معتقد هست احتمالا علت مشابهی در سایکوپتها وجود داره. در واقع مشکل اصلی شون اینه که مثل کور رنگها که بعضی یا همه رنگها را نمی بیند. سایکوپتها کلمات احساسی را متوجه نمیشند چون مرکز احساس مشابه ندارند. برای همین متن احساسی نمی تونند بنویسند ولی حرفهای احساسی می تونند بزنند چون از چهره شما فیدبک می گیرند و کلمات مناسب را پیدا می کنند.
مثال جالبی می زنه راجع به اینکه سایکوپت ها متوجه تناقض های حرفهاشون نمیشند. مردی که زنش را کتک می زنه. بلافاصله بعد از کتک زدن میگه تو می دونی که من تو را دوست دارم.
قاتلی که میگه من تا حالا کار خشونت آمیزی نکردم. می پرسند ولی قتل کردی. میگه آره قتل کردم.
فصل بعدی راجع به این صحبت می کنه که با وجود این تناقض ها چطور مردم فریب این آدمها را می خورند و این افراد در جذب و سو استفاده از بقیه خیلی موفق هستند؟ یک علت را این می دونه که دیگران تکه تکه بودن و گاهی از این شاخه به این شاخه پریدن در حرفها به دیگران حس تعلیق داستان مانند میده. مردم جذب این حالت میشند و احساس می کنند که این از هوش زیاد این فرد ناشی شده که اینجور حرف می زنه.
مورد دیگه در مورد علاقه زنها به مردهای سایکوپت میگه که زنها عاشق روح آزاد و سرکش این افراد میشند. احساس می کنند. رویاهای سرکشی خودشون در وجود سرکش و آزاد این مرد می بینند. در واقع رویاها و فانتزیهای که خودشون جرات محقق کردنش را ندارند در وجود این آدم که از هیچ چیزی نمی ترسه (چون اصلا احساس ترس در وجودش نیست) می بینند و به شدت جذبش میشند. بعد احساس می کنند این مرد فقط احتیاج به محبت و راهنمایی یک نفر زن عاشق داره . اینجوری میشه که به راحتی در دام این مردهای سایکوپت می افتند و اونها هم با همه وجود از زن سو استفاده می کنند و در نهایت بعد از اینکه هر چی میشد ازش کشید با یک نفر دیگه وارد رابطه میشند و زن را رها می کنند.
مردهای عادی عاشق سرکشی و مهارنشدنی بودن زنهای سایکوپت میشند و احساس می کنند که یک مرد قوی باید در زندگی این زن باشه که این زن که هیچ مردی نمی تونه به دستش بیاره را به دست بیاره. و اینجوری میشه که در دام سایکوپت می افتند و بعد از اینکه ازشون سو استفاده مالی و... شد رها میشند.
یک حالت دیگه هم بررسی کرده که زمانی هست که زن سنتی اسیر یک مرد سایکوپت میشه. در این حالت تا همیشه با هم می مونند و مرد سایکوپت در زندگی راحت خیانت می کنه. زن به تدریج می فهمه و عذاب می کشه. و مرد زن فکر می کنه که باید زن بهتری باشه و نیازها را کامل برطرف کنه که مرد پابند بمونه. مرد سایکوپت خونه را تبدیل می کنه به مرکز همه خلافکاریهاش و هر کاری دلش بخواد انجام میده و زن به صورت خدمتکاری که دایم رنج می کشه تا همیشه با اون مرد زندگی می کنه.
مثال دیگری می زنه از زندگی زن سایکوپت و مردی که اعتماد به نفس پایین داره. میگه زندگی اینها هم ممکن است طولانی مدت ادامه پیدا کنه. مرد همیشه فکر می کنه که به اندازه کافی خوب نیست و دایم تلاش می کنه که همه امکانات را فراهم کنه. زن سو استفاده می کنه و راحت خیانت می کنه.
از نظر جنسی سایکوپت ها علاقه زیادی به خیانت دارند و معمولا روابط جنسی زیاد با آدمهای متعدد دارند و ویژگی مشترکشون این هست که از بچه های حاصل از این روابط اصلا نگهداری نمی کنند و سلامت و زندگی اون بچه ها براشون اهمیت نداره چه مرد باشند و چه زن.
در نهایت ختم کلام چطور با این آدمها باید مواجه شد؟
فصل آخر راجع به نحوه مواجه با سایکوپت ها است.
نکته اول این است که اگر با شخصی غریبه ای آشنا شدید که در همون برخورد اول خیلی جذبش شدید، خیلی خیلی مواظب باشید. سایکوپت ها متخصص اینکار هستند. خیلی خوب حرف می زنند. تماس چشمی زیاد برقرار می کنند و خیلی گرم برخورد می کنند.
تماس چشمی سایکوپت ها ظاهرا یکی از ویژگی های بارزشون هست. چشمهاشون را نمی دزدند و به شما خیره میشند. طوری که حتی ممکن هست یک حس ترس هم ایجاد کنه. میگه در همه رمانها که راجع به سایکوپتها نوشته شده راجع به این نگاه و چشمهاشون حرف زدند که برگرفته از واقعیته. برخی این نوع نگاه نافذ را به نگاه ماهی و خزندگان تشبیه می کنند و برخی میگند شبیه نگاه بز است که خیلی خیره نگاه میکنه.
نکته دیگه اینکه ضعف های شخصیتی شما را راحت پیدا می کنند. مثلا اگر عاشق این هستید که ازتون تعریف کنند خیلی سریع می فهمند و شما را غرق در تعریف می کنند. اگر عاشق جر و بحث و به چالش کشیده شدن هستید سریع می فهمند و با شما اونجور برخورد می کنند.
به شخصیت خودتون آگاه باشید و اگر دیدید یک نفر در همون برخورد اول کاملا مطابق با سلیقه شما است و اصلا هر چیزی هست که از یک مرد یا زن ایده ال و یا دوست ایده ال انتظار دارید. جدی شک کنید.
جاهای که معمولا زیاد رفت و آمد می کنند. فرودگاه - بار - کلاب و یا هر جایی که بشه یک نفر را تنها پیدا کرد و بهش نزدیک شد. مثلا ترفندشون که تو هواپیما سراغ شما بیاند یا در فرودگاه ظاهرا یک روش نسبتا کلاسیک بینشون محسوب میشه.
سریال چگونه با مادرت آشنا شدم را اگر دیده باشید. بارنی روش های را برای مخ زنی معرفی می کنه مثل فرودگاه یا بار یا جاهای مختلف که چگونه از ضعف و تنهایی طرف برای نزدیک شدن و مخ زنی استفاده کنید. روشهای سایکوپت ها دقیقا شبیه به همون روشها است.
مثال: خانمی تنها در حال پرواز. آقای محترمی کنارش می نشینه و غرق حرف زدن میشه. آقا به خانم میگه که پلیس مخفی است و در حال تعقیب و شناسایی یک باند قاچاق. با هم صمیمی میشند و یک دوره پر از هیجان را شروع می کنند که خانم کار رو زندگی را ول می کنه و با آقا دایم میره سفر و خوش گذرونی و همه هزینه ها از جیب خانم هست. خانم خیلی هیجان زده است که زندگی خیلی خسته کننده اش یهو اینقدر هیجان انگیز شده و همه اش در مسافرت هستند. بعد از مدتی به اقا شک می کنه که واقعا مامور مخفی پلیس باشه. آقا بلافاصله خانم را ترک می کنه و با زن دیگری میره. خانم می مونه و کلی بدهی.
این قسمت نترس بودن سایکوپت ها و اینکه جوری زندگی می کنند که انگار فردایی وجود نداره برای خیلی ها جذابه و خیلی جذبش میشند. این ویژگی ناشی از نقصی در ساختار مغزی سایکوپت هاست که نمیتونند نتیجه کارهاشون را پیش بینی کنند و نگاه بلند مدت نمی تونند داشته باشند. برای همین اهل ریسکند.
قسمت بعدی اینکه اگر گیر سایکوپتها افتادید و از شما سو استفاده کردند خودتون را ملامت نکنید. باور کنید که کاری از دست شما برنمیاد و هر کس دیگه ای هم بود گرفتار این آدمها میشد. فراموش نکنید که در کنفرانس که اساتید روانشناسی حضور داشتند نتونستند برگزار کننده سایکوپت را بشناسند.کاری از دست شما برنمیاد خودتون را ملامت نکنید و سعی کنید از اون فرد دوری کنید و دیگه خودتون را در موقعیت ها مشابه قرار ندید. نکته آخر حتما مشاوره حرفه ای روانشناسی بگیرید که به شما کمک کنند.
پایان.
پانوشت یک: اگر کتاب چاخان نوشته عزیز نسین را نخوندید حتما توصیه می کنم بخونید. داستان اینکه چطور مردم گیر سایکوپتها می افتند و بقیه از بیرون میگند مگه میشه؟ مگه احمقی که گولش را خوردی؟ و بعد خودشون در دام می افتند. اسم کتاب را گوگل کنید پی دی اف مجانی ازش زیاد گیر میاد.
پانوشت دو: یه مثال واقعی که از فرودگاه برای فریب استفاده می کنه. محل مورد علاقه سایکوپت ها برای پیدا کردن قربانی