Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چیزی به نام اژدها وجود ندارد؟!

داستان چیزی به نام اژدها وجود ندارد در ظاهر یک داستان کودکان است اما پیامی برای بزرگسالان هم دارد. به نظر شما پیام داستان چیست؟‌

بیلی یک روز صبح از خواب بیدار شد و دید یک اژدها وارد اتاقش شده. یک اژدهای کوچولو بود به اندازه یک گربه

بیلی رفت به مادرش گفت یک اژدها اومده به اتاقم. مادرش گفت چیزی به نام اژدها وجود نداره

بیلی برگشت به اتاقش که لباسهاش را عوض کنه. به اژدها توجهی نکرد. اگر چیزی به نام اژدها وجود نداره، چرا باید بهش توجه کنه؟

بیلی اومد نشست کنار میز صبحانه. اژدها هم باهاش اومد.اژدها کمی بزرگتر شده بود، اندازه یک سگ. اژدها نشست روی میز. کسی اجازه نداشت روی میز بشینه. ولی وقتی چیزی به نام اژدها وجود نداره، به چیزی که وجود نداره نمیشه بگی روی میز ننشین

مادر برای بیلی پن کیک درست کرد. اما اژدها همه اونها را می‌خورد. مادر هی پن کیک درست کرد و اژدها همه اونها را خورد. تا اینکه دیگه ماده پن کیک تمام شد. بیلی در نهایت فقط تونست یکی از پن کیکها را بخوره. از اولش هم بیشتر از یک پن کیک نمی‌خواست بخوره

بیلی رفت دندونهاش را مسواک بزنه. وقتی برگشت اژدها اینقدر بزرگ شده بود که همه هال را پر کرده بود. بیلی گفت فکر نمی‌کردم اژدها اینقدر سریع بزرگ بشه. مادرش گفت: چیزی به نام اژدها وجود نداره

اژدها جوری خونه را پر کرده بود که مادر بیلی برای اینکه از اتاقی به اتاق دیگه بره مجبور بود از پنجره رفت و آمد کنه.

اژدها به قدری بزرگ شد که سرش از خونه بیرون افتاد. دیگه کامل داخل خونه جا نمی‌شد

اژدها وقتی از چرت بیدار شد گرسنه‌اش بود. ماشین نونوایی رد می‌شد. اژدها دنبال ماشین راه افتاد. اژدها مثل حلزونی شده بود که خونه‌ روی پشتش بود.

پدر بیلی وقتی اومد خونه. دید خونه دیگه وجود نداره. بیلی و مادرش هم نیستند. خوشبختانه یکی از همسایه ها اون نزدیکی بود. بهش گفت که از کدوم سمت رفتند

پدر بیلی با ماشینش رفت و رفت و بالاخره بیلی و مادرش را پیدا کرد. بیلی و مادر برای پدر از پنجره بالای خونه دست تکون دادند.

پدر داخل خونه رفت. از پله‌ها بالا رفت و به مادر و بیلی رسید. پرسید چطور این اتفاق افتاد؟

بیلی گفت: یک اژدها بود

مادر گفت:‌چیزی به نام اژدها

بیلی حرفش را قطع کرد. اژدها وجود داره. یک اژدهای بزرگ

بیلی دست به سر اژدها کشید. اژدها دمش را به نشانه شادی تکون داد و شروع به کوچک شدن کرد. اژدها به تدریج کوچک و کوچک شد تا به اندازه یک گربه

مادر گفت از نظر من ایرادی نداره اژدهای اینقدری وجود داشته باشه. ولی چرا باید اینقدر بزرگ می‌شد؟

بیلی گفت: شاید برای اینکه می‌خواست بهش توجه بشه

پایان


ترجمه و گردآوری:

هومن مزین





داستانکودکان
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید