افلاطون در کتاب «ضیافت»، داستانی از زبان آریستوفانس تعریف کرده است که داستان بوجود آمدن عشق میان دو جنس را نقل کرده. و اما داستان :
انسانها در آغاز سه نوع بودند؛
هر جنس، چهار دست و چهار پا داشت و دو صورت در پشت و روی کله اش داشت و دو آلت و چهار گوش. انسانها در آن زمان بسی قدرتمند شده بودند و این غرور آنقدر بالا گرفت که در صدد یورش برای حذف خدایان برآمدند.
با افزایش سرکشی انسان ها، زئوس و دیگر خدایان کنار هم جمع شدند تا برای اینکه مقابل انسانها بایستند، راهی پیدا کنند. از سویی نمیشد همه انسانها را کشت. زیرا انسانها به درگاه خدایان قربانی های بسیار می کردند و از طرفی هم خدایان، گستاخیِ انسان را نمی تافتند. سرانجام زئوس به بقیه خدایان گفت: باید این انسان را ضعیف کنیم تا هم زنده بماند (برای اینکه خدایان را بپرستند و قربانی کنند) و در عین حال هم گستاخ نباشد.
زئوس گفت: برای کاستن از قدرت انسانها، باید آنها را به دو نیمه کنیم. سپس شروع کرد و آدمیان را از وسط به دو نیمه کرد و بدین صورت انسان های نخستین که دو نیم شده بودند، دنبال نیمه دیگر خود بودند و چون به او می رسیدند، او را با دو دست سخت در بغل میگرفتند تا یکی شوند، اما چنین نمیشد.نیمه انسانها که چنین دیدند، اعتصاب کردند و بر آن شدند تا بدون دیگری هیچ نکنند و کمکم میمردند و دیگری را در آغوش میگرفتند تا به او ملحق شوند.
زئوس که این وضع را دید دلش نرم شد و تدبیری کرد. او آلات تناسلی دو نیمه را بسوی جلو گردانید تا آن دو نیمه چون بهم ملحق گردند، تلذذ کنند و از یکدیگر بهرمند شوند. اینگونه بود که عشق متبادلی بشر ایجاد شد و بشر با رسیدن به نیمه خودش تسکین میگیرد و نمیخواهد دمی از او جدا شود، اما خودش دلیل این طلب را نمیداند.
در همین رساله، افلاطون میگوید که چگونه همجنسگرایی ایجاد شد. آن آدم اولیه که از جنس مرد بود ، وقتی دو نیم شد، به دو مرد تقسیم شد (که نیمه خود را میخواست که همجنسش بود) و آن آدم نخستین که زن بود و دو نیم شد، به دو زن تقسیم شد (و نیمه اش از جنس خودش بود). و فقط نوع سوم که نیمی زن و نیمی مرد بود به یک زن و یک مرد تقسیم شد و دگرجنسگرا شد.