به آرامی درب خانه را بستم...
نگاهی گذرا به آسمان انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...
می توانستم حس خوبِ صبح نیشابور را درک کنم...
قدم زنان به سمت انتهای کوچه حرکت کردم...
خروجم از کوچه مواجه شد با رفتگری که کنار جوب را جارو میکشید...
لحظه ای درنگ کردم...
رفتگر سرش را بلند کرد...
برای لحظه ای چشمانمان بهم گره خورد...
دلم گفت: خسته نباشی رفتگر...
زبانم هیچ نگفت... و قدم ها به حرکت در آمد...
دل صدایش را بلند کرد: آخر زبان، میمُردی حرف مرا بیان میکردی؟؟!
زبان که انگار خواب بود...
دلم گفت: اگر میگفتی مرا خوشحال میکردی...
زبان بیدار ولی ساکت بود...
دلم به جوش آمد...
داد زد: شاید این خسته نباشیدِ سادهی تو، کل روز رفتگرِ زحمتکش را پر انرژی میکرد و تو از اون غفلت کردی...
زبانم گفت: تسلیم، تسلیم..هرچه بگویی میگویم...
ایستادم و برگشتم...
به رفتگری که حالا دیگر نمیدیدمش گفتم:
- خسته نباشید...