حسین شورگشتی
حسین شورگشتی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خط سفید

از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد... چنان با حرص به در چوبیِ کنارش نگاه می‌کند که اگر درب یک موجود زنده بود احساس نگرانی می‌کرد...
بالاخره وقتش می‌رسد...مرد برگه راهنما و چراغ‌قوه را می‌گیرد و به سرعت در را باز می‌‌کند...
اما آنچه با آن مواجه شده شکه کننده است...
آن طرف در جز تاریکی هیچ چیز نیست...
با تعجب چراغ قوه را روی برگه راهنما می‌اندازد...
(پا روی دایره های سیاه نگذار)...
- همین؟
برگه را می‌چرخاند و پشت آن را می‌خواند...
(برای رسیدن به هدف خط سفید را دنبال کن)...
نور چراغ‌قوه را آن طرف در روی زمین می‌گیرد... خط سفید درست از وسط در روی زمین به جلو رفته...
حالا مرد می‌داند که باید چکار کند...
چراغ‌قوه را روی خط می‌اندازد و به همراهش حرکت می‌کند... با هر قدمش روی خط فضا برایش روشن‌تر و واضح‌تر می شود اما نورش از آسمان نیست از خود خط است...
کمی بعد اما خسته می‌شود... همانجا روی خط می‌نشیند... چراغ‌قوه پر‌قدرتش را اطرافش می‌چرخاند... حالا که دقت می کند اطراف این خط سفید پر است از دایره های سیاه رنگ... دایره هایی کوچک و بزرگ که مثل انتهای دریا تمامی ندارند...
مرد دستش را روی یکی از دایره‌ها می‌گذارد...
دینگ...
صدایی که از این حرکت بلند می‌شود مرد را می‌ترساند و او به سرعت دستش را برمی دارد...
اینبار دایره‌ی دیگری را امتحان می‌کند...
دنگ...
صدا اینبار برای مرد قابل پیش‌بینی و متفاوت از قبلی است و لذت لحظه‌ای صدا حس کنجکاوی اش را بیدار می‌کند...
بلند می‌شود و اینبار قدمی روی دایره‌ها می‌گذارد... باز هم صدایی بلند می‌شود متفاوت و یک تکه... مرد راضی نمی‌شود... قدمی دیگر بر می‌دارد و قدمی دیگر و قدمی دیگر...
لذت صدا قدم‌های بعدی‌اش را تند می‌کند... چنان تند که اگر مربیان دومیدانی او را می‌دیدند به او پیشنهاد می‌دادند...
وقتی دیگر نفسی برای دویدنش نمی‌ماند می‌ایستد... دیگر از صدا خبری نیست جز آنکه گوش‌هایش سوتی آزار دهنده می کشد...چراغ‌قوه را با خود نیاورده و اطرافش را تاریکیِ مطلق فراگرفته ... دست در جیبش می کند و برگه‌ای را بیرون می آورد... سعی می‌کند به یاد بیاورد روی آن برگه چه نوشته بود اما نه آن را به یاد می‌آورد و نه می‌تواند آن را بخواند....

داستانصراطزمیندلنوشتهظلمات
طلبه و دانش‌پژوه رشته روانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید