
مریم کنار شوهرش حامد قدم میزد و لباسها را نگاه میکردند. نمایشگاه لباسهای سال نو پر از هیاهو بود؛ نورهای روشن، ویترینهای رنگارنگ و مردمی که برای خرید با اشتیاق قدم میزدند. امیرعلی پسرشان هم دست مریم را گرفته و با کنجکاوی اطراف را نگاه میکرد.
در میان غرفههای شلوغ چشمان حامد روی تابلویی ثابت ماند:
" عکس خانوادگی رایگان! چاپ شده هدیه بگیرید!"
امیرعلی با هیجان دست مادر را تکان داد:
مامان! بابا! بیاین عکس بگیریم..
مریم به سمت غرفه نگاه کرد اما با دیدن مانکنهای چادر مشکی کمی مکث کرد. آن غرفه چادر فروشی بود و با خود فکر کرد اگر این غرفه تابلوی عکس رایگان نمیداشت شاید هیچگاه به این غرفه فکر هم نمیکرد.
خانم غرفهدار با لبخند نزدیک شد.
" بفرمایید اگر میخواهید عکس بگیرید من راهنماییتون میکنم. میتونید یکی از مدلهای چادر غرفه را امتحان کنید؛ مطمئنم خیلی بهتون میاد."
حرفهایش مانند زنگی در ذهن مریم پیچید.
غرفه برای گرفتن عکس رایگان شرط داشت و آن پوشیدن یکی از انواع چادر مشکیِ موجود در غرفه بود.
چادر؟! مریم هیچ وقت چادر نپوشیده بود و هیچ وقت نگاه مثبتی نسبت به چادر نداشت. نه در مدرسه، نه دانشگاه و نه حتی در مراسمات مذهبی و مجالس رسمی. همیشه فکر میکرد با پوشیدن چادر نگاه دیگران سنگین میشود و پشت تمام نگاهها تمسخری نسبت به او خوابیده است..
شوهرش و امیر علی اما ایستاده بودند.
خانم غرفهدار با گرمی انواع مدلهای چادر را نشان میداد.. چادر ملی، دانشجویی، عربی..
" این مدل چادر بحرینیه.. فکر میکنم خیلی بهتون بیاد... میخواید امتحان کنید؟! "
خانم غرفه دار قد مریم را برانداز کرد و یکی از مدلهای چادر را بیرون آورد..
مریم با تعجب نگاه میکرد. گوشه لباس حامد را کشید و آرام گفت: "حامد... من هیچ وقت چادر نپوشیدم.."
حامد که مشغول برانداز چادرهای غرفه و قیمتهایشان بود رویش را برگرداند و آرام گفت:
" عزیزم، هیچ اجباری نیست ولی فقط یک لحظه است..عکس رایگان میگیرند؛ خاطره میشه.."
مریم به مانکنهای ظریف نگاه کرد و نگاهش روی یکی از مدلها ثابت ماند. نفس عمیقی کشید.
"خب.. باشه امتحان میکنم."
خانم غرفهدار که چادر را به سمت مریم گرفته بود گفت:
"میخواید کمکتون کنم؟!.."
مریم تایید کرد و پارچه را روی سرش انداخت و خانم غرفهدار کمکش کرد آن را مرتب و صحیح به سر کند.
وزن چادر را حس میکرد. گرمای درونش را.. تصور میکرد احساس محدودیت کند، اما نه.. چیزی در آن آرام بود. انگار لایهای از سکون دورش پیچیده شده بود.
به آینه نگاه کرد؛ خودش بود اما متفاوت؛ وقار خاصی در تصویرش دیده میشد.
برگشت و به حامد و پسرش نگاه کرد. هر دو با لبخندی رضایتآمیز او را نگاه میکردند. به مردمی که از کنار غرفه رد میشدند نگاه کرد. همهچیز عادی بود. کسی او را با دیدی تعجب آمیز نگاه نمیکرد. پشت هیچ نگاهی تمسخر او نبود. حتی چشمش به چند خانم چادری افتاد که با آرامش میان غرفهها قدم میزدند.
خانم غرفهدار دستانش را بهم زد و گفت:
"بسیار برازندهتون شده خانم."
مریم لبخند کمرنگی زد.
" جدی میگین؟! "
غرفهدار با اطمینان گفت:
"چرا که نه؟ هم زیبا، هم برازنده و هم با وقار..."
عکاس صدا زد:
" آمادهاید؟!"
مریم کنار حامد و امیر علی ایستاد. نور فلاش و لحظهای که تصویر در آن ثبت شد.
مریم چادر را در آورد و آرام به خانم غرفهدار داد.
چند دقیقه بعد عکس چاپ شده را گرفتند و مریم به تصویر نگاه کرد؛ خانوادهاش، لبخندها و خودش.. متفاوت از همیشه... دستی روی عکس کشید و امیرعلی با هیجان آن را از دستان مادر کشید.
از غرفه خارج شدند.حس جدیدی درونش شکل گرفته بود. آرام ولی پررنگ... تجربه خوبی بود..
ناگهان صدایی از پشت سر شنید:
" مریم؟! خودتی؟! "
مریم با تعجب برگشت. چهرهای آشنا و غیر منتظره را مقابلش دید. فرزانه، یکی از دوستان قدیمیاش از دوران دانشگاه بود.
از دیدن یکدیگر خوشحال شدند. امیر علی هم که خاله فرزانه را میشناخت لبخند زنان جلو آمد.
" خاله عکسمون رو ببین چه قشنگ شده.. "
گونههای مریم سرخ شد و قلبش تندتر از قبل میزد؛ لحظهای دستپاچه شد تا جلوی امیر علی را بگیرد اما خاله فرزانه زودتر واکنش نشان داد..
" خیلی قشنگ شده عزیزم.. مخصوصا مامان مریم.."
فرزانه چهره خندانش را به سمت مریم چرخاند:
" باورم نمیشه مریم.. خیلی بهت میاد. انگار آدم حسابی شدی.."
هر دو لبخند میزنند.
مریم حالا حیرت زده بود. انتظار داشت فرزانه متقاوت باشد. شاید حتی کنایهای بزند و با تعجب نگاهش کند اما نه! جملهای شنید که هرگز تصورش را نمیکرد. با خود فکر کرد که شاید پشت همهی نگاهها تحسینی بوده که او هرگز متوجهش نشده بود..
به بازتاب تصویر خودش در شیشه ویترین یکی از غرفهها نگاه کرد و او را در آن چادر بحرینی تصور کرد. انگار تصویرش در شیشه زنده بود. چیزی در آن نگاه وجود داشت که تا پیش از این هرگز ندیده بود. آرامشی که با تمام وجود لمسش میکرد. دوباره لبخند زد.
مریم و خانوادهاش با فرزانه خداحافظی کردند و با دیدن باقی غرفهها روزشان را به اتمام رساندند. اما آن روز، یک روز ساده نبود. آن روز عکسی خانوادگی برای لحظهای ثبت شد اما شاید آن تصویر بیش از یک عکس ساده بود. آن عکس میتوانست و میتواند شروع یک انتخاب برای مریم باشد.. یک انتخاب، شاید یک شروع...
✍️حسین شورگشتی