ویرگول
ورودثبت نام
حسین شورگشتی
حسین شورگشتی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

یک قالی قرآن

اضطراب وهیجانِ خاصی تمام وجودم را گرفته..
برای اولین بار است که خبرنگاری قصد مصاحبه با من را دارد ،آن هم در خانه‌ی خودم..
به راستی که حفظ قرآن برکاتی به زندگی‌ام داده که نمی‌دانم این را هم می‌توان جزء آن بحساب آورد یا نه...
قبل از آن‌که زنگ را به صدا در بیاورند متوجه صدای قدم‌هایشان شده و در را برایشان باز می‌کنم.
خانم خبرنگار، اجازه گرفته و وارد می‌شود..
اولین چیزی که توجه‌اش را جلب می‌کند دارقالی تمام شده‌ای است که هنوز نخ‌های چله‌اش بریده نشده..
خانم خبرنگار بدون آنکه لحظه‌ای چشم از قالی بردارد می‌پرسد:
- چقدر زیبا است؛ خودتان بافته‌اید؟!
- بیشتر کار مادرم است.
- اجازه دارم؟..
سرم را به نشانه تاییدِ اینکه می‌تواند به قالی دست بزند تکان می‌دهم اما خود به آن دست نمی‌زنم..
می‌ترسم شاید جلوی این مهمان‌ها گریه‌ام بگیرد..
خانم خبرنگار ، محو زیبایی گل‌ها و گلچه‌ها، شکری‌ها و لطافت فرش شده
امااین فرش، برای من فراتر از زیبایی، لطافت و حتی خاطره است..
هر رج، گره و هر نقشش برایم مقدس و سرشار از معنویت است.
از اولین باری که این قالی را دیدم سال‌ها می‌گذرد..

مثل همیشه وقتی از مدرسه می‌آمدم مادرم را می‌دیدم که پشت دار قالی نشسته و دانه دانه گره‌های هر رج را کنار هم می‌گذارد.
اینبار اما ، متفاوت از همیشه بود..
او قرآن کوچکش را که فقط جزء سی داشت، کنار قالی‌اش گذاشته بود و با هر گره، آیه‌ای را تکرار می‌کرد.
إِنَّ لِلۡمُتَّقِينَ مَفَازًا..
هر آیه را شش بار و با شش گره می‌گفت، حفظ می‌کرد و برمی‌گشت و از ابتدای سوره تا آیه بعدی می‌خواند.
آنقدر زیبا می‌خواند که برای چند لحظه فراموش کردم کجا هستم و باید سلام کنم..
مادر که مرا دید لبخندی زد و با اشاره خواست که کنارش بنشینم..
گفت که تصمیم گرفته در کنار قالی‌بافی قرآن حفظ کند، همیشه دوست داشته قرآن را از حفظ بخواند و اینکه چقدر خوشحال است چند آیه را تا به اینجا جلو آمده..
بعد دوباره لبخندی زد و گره‌های قالی‌اش را با آیه‌های قرآن کنار هم گذاشت..
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ..
عَمَّ يَتَسَآءَلُونَ..
عَنِ ٱلنَّبَإِ ٱلۡعَظِيمِ..
من هم بیکار ننشستم..
گوشه‌ای از دار قالی را گرفته و گره‌های جدید می‌زدم..
وَجَعَلۡنَا ٱلنَّهَارَ مَعَاشٗا..
و همانطور که صوت مادر را گوش می‌دادم تصمیمی گرفتم..
تصمیمی که بعدها خواهر و برادر کوچکترم هم پشت همین دار و دارهای قالی دیگر به آن رسیدند.. تصمیمی که ابتدا برای مادرم بود اما بعدها تصمیم خانواده شد..
حالا دو نفر و بعدها چهار نفر بودند که آیات را شش بار تکرار می‌کردند و هر بار گرهی به رج‌ها و آیه‌ای به ذهنشان اضافه می‌کردند..
لا يَسۡمَعُونَ فِيهَا لَغۡوٗا وَلَا كِذَّـٰبٗا..

قرآنحفظ قرآنداستان کوتاهقالی بافیداستان
نویسنده دهه هشتادی -- طلبه و دانشجوی روانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید