به دیدن پدر و مادرم که میروم، سرنوشت اندوهناک آدمی برای هزارمین هزار بار جلوی چشمانم یادآوری میشود. شاعری نوپا در دهه ۷۰ شمسی که تحمل از دست دادن نوزاد به دنیا نیامده خود را نداشت نوشت «ژولیده است انسان...»
مالارمه شاعر قرن ۱۹ فرانسه؛ «غمین است جان؛دریغا!» و البته «گرچه خواندهام تمام کتابها را....»
بعد روبرتو بولانیو نویسنده شیلیایی که دیگر از مرگ زودهنگام خود که توسط دوست و پزشک متخصص خودش به او اعلام میشود، مطمئن میشود، با دیدن این شعرِ مالارمه آن چنان شیفته شعر و شاعرش میشود که آن را شعری معرکه توصیف میکند. و مینویسد «مراد مالارمه چیست وقتی میگوید: غمین است جان دریغا! گرچه خواندهام تمام کتابها را؟» تا سر حد مرگ خوانده یا تا سر حد مرگ عشق بازی کرده؟ و از آن لحظهی مقرر به بعد، تمام خواندهها و تمام یلّلی تلّلی هایمان به نوعی تکرار مبدل میشوند؟ و بعد تنها چیزی که میماند سفر است؟ که هماغوشی و خواندن سرانجام ملال به بار میآورد و سفر میشود تنها مفر؟ به باور بولانیو «مالارمه از بیماری سخن میگوید، از جدال بیماری با سلامتی؛ دو مملکت، یا اگر خوش دارید، دو قدرت تمامیت خواه. » به نظر بولانیو مالارمه از بیماری ملبس به جامه مندرس ملال میگوید. به باور او تصویری که شاعر از بیماری به دست میدهد، به جهاتی، بدیع و بکر است: «استعفا از زیستن یا استعفا از هر چیزی مشابه آن....شاعر از شکست سخن میگوید و برای مقابله با این شکست، بیهوده به خواندن و هماغوشی متوسل میشود...اذعان به اینکه دیگر تمام کتابها را خوانده چندان معنایی ندارد، چرا که کتابها بالاخره تمام میشوند،...کتابها پایان پذیرند، رویارویی های جنسی پایان پذیرند، اما میل به خواندن و هماغوشی پایانناپذیر است و از مرگ ما، واهمههای ما و آرزوهایمان...فراتر میرود...»
و شاهد دیگر بولانیو بر این مدعا شعری از بودلر است. شعری که در آن از سفر میگوید،...و حزنی که از پس تمام سفرها، آخرالامر درون مسافر باقی میماند....باید بروم، باید به سرزمینهای ناشناخته بروم ...منتها در بادی امر می بایست از همه چیز دست بشویم. به بیان دیگر: «سفر راستین مسافرانی میطلبد که چیزی برای از دست دادن ندارند... دنیای یکنواخت و دون امروز، دیروز، فردا و هماره نشانمان میدهد تصویرمان را: واحهای از هراس اندر بادیهای از ملال! و این را روشنترین تشخیص از برای بیماری انسان مدرن میداند.»
و سهراب سپهری در سال 1346 شاید هنگام سرودن شعر «ندای آغاز» بوی هجرت شنیده بود یا الهامی شده بود یا رسیده بود به الزام هجرت که گفت:
«کفشهایم کو
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
...
بوی هجرت میآید
...
صبح خواهد شد، و به این کاسه آب، آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
...
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند...»