شروع میکنم از پایان ماجرایی که اخیرا پشت سر گذاشتم.همیشه پایان ها برای من ، حکم سرآغاز را داشتند.سرآغاز چیزی جدید ، حسی عجیب و حالی غریب همراه با وضعی وخیم.در زندگی ام مسیر هایی را پشت سر گذاشتم که اکنون همچنان جلوی چشمانم هستند.
لحظاتی را به یاد میاورم که خوشحال بودم.لحظاتی با ارزش ، ثانیه هایی خالص ، که سپری می شدند و من میتوانستم تک تکشان را با پوست و استخوان حس کنم.

قبلا برای خود نقاطی امن را داشتم ، جاهایی که میتوانستم با آرامش به سرگذشتم فکر کنم.به هر آنچه که رخ داده، به هرچی که ممکنه الان اتفاق بیوفته و تمامی رویداد هایی که در آینده ممکنه باهاشون مواجه بشوم.هرچند که هیچوقت هیچ چیز درست پیش نمیرفت،گاهی برخلاف پیش بینیه خوش بینانه ای که نسبت به آینده ام داشتم ، یک گوشه می نشستم و فقط اشک میریختم.
همینطور رفته رفته ، افسردگیم به جایی رسید که به جز گذشته ام هیچی را نداشتم.نه آینده ای و نه اکنونی. گم شده بودم ، منزوی در گوشه ای تاریک ، همراه با کلی شک و تردید ، تنها بودم.
همیشه برایم سوال بود که ، چرا همواره واژه ی تنهایی با تاریکی میادش.تا اینکه خودم فهمیدم و به جواب سوالم رسیدم.جواب سوالم را در وقت هایی یافتم که در تاریکی ، کسی جز خودم کنارم نبود.در زمانی یافتم که تنها و دور از همه ، خیره به غروب خورشید زندگی ام شده بودم و در آخر تنها من مانده بودم و شبی سیاه که انگار خیال روشن شدن را در سر نداشت.
فهمیدم اول تاریکی و تنهایی و بعد انزوا و آخرش هم افسردگیه که از راه میرسه.ولی وقتی متوجه ی این ترتیب شدم که به مرحله ی آخرش رسیده بودم.انگار راه برگشتی وجود نداشت ، در این شب تیره و تار ،قرار نبود که خورشیدی طلوع بکند.
باید واقعیت را میپذیرفتم.باید خودم را به همنشینی با ستارگان و اندک نوره مهتابی که از ماه ناقص به من میتابید ، عادت میدادم.باید انسان هارا فراموش میکردم.
پس این آدم های خودنما آن روز ها کجا بودند؟چرا هرکس برای خود در گوشه ای ، تنهایی به تماشای ستارگان می نشست؟چرا هیچکس دست دیگری را نمی گرفت؟چرا هیچکس ، کسی را دعوت به همنشینی در آن شب خاطره انگیز نمیکرد؟
اوایل فکر میکردم که فقط من تنهام،فقط من افسردم.اما وقتی دست از تماشای این آسمان فریبنده کشیدم و به حوالی خود نگاه کردم ، متوجه شدم که متاسفانه و یا خوشبختانه در این وضعیت من تنها نیستم.
شاید آنجا ، تنها جایی بود که من تنها نبودم.
جالبه ، در عمق تنهاییم دیگران را یافتم و پس از آن دیگر احساس تنهایی نکردم.همچنان کسی کنارم نبود و نیست ، اما هم درد با من ، تو این جهان و این شب بی پایان ، کم نیست.همین هم برای رهایی از تنهایی برایم کافی بوده و هست.

اکنون میدانم که کسانی مثل من و تو وجود دارند که هرشب ، زندگیشان را صرف تنهایی به تماشای ستارگان نشستن و اندیشیدن به سرگذشت خود میکنند.کسانی که مثل ما ، متوجه ی تنهایی و تاریکی و ارتباط بین این دو شده اند.کسانی که دچار انزوا و گوشه گیری هستند و جرعت روبه رو شدن با سایر انسان هارا ندارند.کسانی که افسرده اند ، آنقدر افسرده که به کل ، امیدشان را به روشناییه فردا از دست داده اند.
در آخر ، ستاره ها زیبا هستند ، نور اندک ماه دلپذیر و کافی است اما ، به شرطی که در زیر این آسمان پهناور ، تو در گوشه ای همراه با درد ها و احساسات سرکوب شده ات تنها نباشی...
پایان
نویسنده:HuRo.