توی یه سالن خنک منتظر نشتم و دقیقا نمیدونم منتظر چی، ولی میدونم باید حالا حالا اینجا روی این صندلی که رویش نوشته "امیر ما تا ابد برای هم هستیم" بنشینم. سالن خنک است اما گرما به دیوارها و سقف میزند. دیوار داغه. خیلی آب خوردم و دیگه اشتهای ناهار رو ندارم. ناهار؟ اصلا مطمئن نیستم که به خونه برسم. سردرد، همهچی درد در این هوای بیهمتا. از منتظر بودن دیگه خسته شدم. همهی امسال منتظر بودم، اما با این حال توی این سالن خنک منتظر بودن بهتر از اون بیرونه.گرمای سوزان، گوشت و خون و آب بدن رو بخار میکنه و پوست چروکیده میشه!
الان حوصلهام بیشتر سر میرود پس انگشتان دستم را میشمارم. بارها و بارها. و هر بار عدد جدیدی میشود. انگاشتانم کمتر از ده تا و بیشتر از نه تا هست. سعی میکنم با زبانم دندانهایم را بشمارم. اما نمیتوانم مرز بین دو دندان را پیدا کنم پس این کار را هم رها میکنم.
بلند میشم و سعی میکنم روی پای راستم که خیلی سر شده وایسم و مثل یک آدم شل جلوی در میروم، صدایم را صاف میکنم و جملهای را که چند بار تمرین کردم را میگویم، " ببخشید، خانم آدینه اومدن؟" گفت نه و جوری نگاه کرد که یعنی برو، منم که حرف گوش کن.
دوباره روی صندلی نشستم و به امیری که قرار است تا ابد برای کسی باشد فکر کردم. چه قدر بد! من که دوست ندارم تا ابد برای یک نفر باشم ( البته عکس این قضیه هم ممکنه صدق کنه) .
به اتاقم فکر میکنم که الان در چه وضعیتی است.تخت خوابم که چقدر راحت است. او بهترین دوست منه. یاد این جمله از چارلز بوکفسکی افتادم : بهترین چیزِ اتاق، تختخوابم بود. دوست داشتم ساعتها در تختم بمانم، حتی در طول روز، با لحافی که تا چانه بالا کشیدهام. تختخواب جای خوبی بود، نه اتفاقی میافتاد، نه کسی آنجا بود، و نه هیچچیز دیگر.
گوشی را باز کردم و همین طور الکی در گالری چرخ میزدم که مثلا نشان دهم من مشغولم و انقدر فلاکت زده نیستم که به تخت خواب فکر کنم، ولی در واقع آنقدر فلاکت زده بودم که علاوه بر تخت خواب به پتو، بالش و تمام متلقاتش فکر میکردم.
( بیست دقیقه دیگر هم گذشت و خانم آدینه نیامد. شاید پنج دقیقه دیگر بیاید ولی من رفتم. پیش به سوی تخت خواب. )