در را باز کرد و لبخند زد.
-سلام!حالتون چطوره؟! سپاس منم خوبم!
با هرکلمه در ذهنش فریاد می زد" گریه نکن" . با هر نفس، بغض خود را فرو میداد و با هر لبخند به خودش یادآوری میکرد کسی به حرف های او گوش نمیدهد.
عادتش شده بود بخندد و بخنداند اما از درد هایش نگوید. عادت داشت به حرف تمام اطرافیان گوش دهد و هیچکس به حرف هایش گوش ندهد. عادت داشت آن تکه سنگ گیر کرده در گلویش را نادیده بگیرد و قهقه بزند. دیگر عادت کرده بود!
مهمانی که تمام شد خود را به اتاق رساند. دوباره صداهای بیرون بلند میشد. فریاد ها ، جر و بحث ها و دعواهای تکراری. از تمام اینها بلند تر فریاد ذهنش بود. هرکار میکرد ذهنش سکوت نمیکرد؛ وحشتناک ترین کلمات را با دل و جرعت به زبان میآورد و هیچ راهی برای ساکت کردنش وجود نداشت.
چند سال بود تحمل میکرد؟ نمیدانست! جسمی جوان و روحی پیرتر از مادربزرگش داشت. روحی خسته از دنیا و خواستار رهایی.
درب اتاقش باز شد. بازهم همان آش و همان کاسه. پدر خواستار این بود از او دفاع کند و مادر خواستار این بود از او دفاع کند. کاش میتوانست فریاد بزند. میتوانست فرار کند و هیچکدام از این چیزها را تحمل نکند. هردویشان را دوست داشت اما اگر اجازه داشت در کشتن آنها لحظه ای ترید نمیکرد. حالش بهم میخورد از تمام حرف هایشان.از تمام "ما دوستت داریم" هایی که فقط دروغ هایی خوش آوا بودند. از همه چیز این خانه و این آدمها حالش بهم میخورد.
لحظاتی که میگذشت هردو ساکت میشدند و بیرون میرفتند و او بازهم گوشه ای از اتاق کز میکرد. شاید میخواست گریه اش بگیرد اما غمگین تر از این حرف ها بود. دیگر چشمه ی اشکش خشک شده بود! دیگر اشکی نداشت که به پای زندگی سوخته اش بریزد. فقط میتوانست بایستد و نگاه کند تمامش را درحال سوختن. خندید! شاید داشت دیوانه میشد. حالش که به جنون میخورد!
بر لبه ی پنجره رفت. شهر زیر پایش بود.۸ میلیارد داستان متفاوت! آیا تمام آنها درحال تحمل بودند ؟ آیا تمام این کتاب ها فقط تراژدی هایی غمگین است که هنوز تمام نشده اند؟ آیا هیچکس حق خندیدن ندارد؟ در تمام زندگی اش هیچگاه ، هیچکس به او گوش نداده بود. هیچگاه بار اضافه ای بر دوش دیگران نبود اما... اما اکنون این بار بر دوش خودش سنگینی میکرد. کاش میشد زندگی اش را به دیگری بدهد تا جای او ادامه دهد!صدایی خوش آوا از پایین به گوش میآمد. انگار میخواست او را در آغوش بگیرد. زمزمه ای آرام و خوش به او میگفت بالاخره تمام میشود؛ میگفت بالاخره رها میشوی از بند هرچه هست. از بند خنده های دروغین ، محکم ایستادن هایی که با زخم همراه بود ، مهربانی هایی که هیچگاه پس داده نشد و... رها میشوی!
صدا زیبا تر از آن بود که جذبش نشوی. دست خودش نبود به سوی صدا رفت. دقایقی بعد همه چیز سیاه بود. صدای مردم می آمد و دیگر احساس خستگی در وجودش نبود. دیگر رها شده بود. رها از بند همه چیز و همه کس!