پس از چهل شب ریاضت بالاخره فهمید موفق شده است. نه در صدایی کرد ونه پرده تکانی خورد. نور هم مثل یک سکه طلا، هنوز بر موزائیک ها، و حالا برگوشه ی طرف راست این پایین افتاده بود. فقط بویی، مثل نخی نازک از میان بوی عود و کندر می آمد، که انگار بوی چرم کهنه و خیس خورده بود و داشت نشت میکرد...
در ولایت هوا کتابی حدود 110 صفحه ای است البته با فونت ریز که مطمئنم نباید امروز معرفی اش میکردم. ولی چه کنم که وسوسه هوشنگ خان گلشیری نمیگذارد برای بعد حتما باید گفت و چه حیف که در این نیم قرن جفا، برحق اقاییش بر ادبیات معاصر شده.
دراین کتاب دنبال نثر زیاد قدر ادبی یا داستان خاصی نباشید اصلا همه چیز را ول کنید و فقط وفقط اسم گلشیری را که ببینید کافیست برای خواندن.
داستان البته طنز است وبس لطیف، البته اگر زبان گلشیری را نشناسید سختتان هم هست. به قول گلشیری:وظیفه اش شاید شناساندن جنه درون است به ما.
قصدم البته نقد نیست، که نقد بر همه از جمله ولایت هوا واجب است. و شاید در مجالی دیگر، اما زبان چیز دیگری است که ولایت هوا دارد، شخصیت دارد، فرم دارد، قصه هم دارد.
ادبیات ایرانی خوب بخوانید. التماستان میکنم. چرند نخوانید که از برگ درخت ها هم خجالت بکشید.
درولایت هوا را چاپ نمیکنند ولی میتوان با یه سرچ pdf اش را پیدا کرد، ولی به نظرم افست حتی اگر چاپ اصل نباشد(.. زاده باشد و بی اصل ونسب) می ارزد به غلط خوردن و خوابیدن میان صفحه ها.