هیچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. میدانستم هست. اما مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را که می کندم، فقط بایست پای چپم را کمی کج بکنم، مثله حالا، تا ببینم که هنوز هست. نمیشود گفت شش انگشتییم. فقط یک تکه گوشت سرخ بی ناخن است، آنهم کنار انگشت کوچک پایه چپم. همین. خوب، قبلا هم بود، همیشه. مادرم میگفت. :جورابت را در نیاور، هیچ وقت در نیاور. جلو غریبه ها را میگفت. و برای من غیر از خودش و شاید پدر همه غریبه بودند.
این پاراگراف نماز خانه کوچک من آقا گلشیری که بهتر بود به جای معرفی 5 صفحه داستانو مینوشتم تا جیگرتون حال بیاد. اسم کتاب از یکی از داستان هاست که شامل حدود 9 داستان کوتاه ناب میشه که برای خودم هنوز داستان گرگ رمز گشایی کامل نشده. و راستی 4 تا از معصوم های استاد هم در آخر کتاب آمده.
نه نمیشه.. کارای گلشیری خیلی دچار بی مهری شده از حکومت گرفته تا دوستان صمیمیش یه جور حسادت توی همه نویسنده های معاصرش هست و بهتره من به جای معرفی کتاب یکی یکی داستان ها رو معرفی کنم که حداقل خودم حال بیام.
پس اگه مشکلی دارید حتما نماز خانه کوچک بخونید (فکر میکنم هر شي حتما یک چیز اضافه یا کم داردکه مهمتر از آن شی است که اگر دیده شود دیگر نمیشود گفت اضافی است) و لذت ببرید از فرم و قرشمه های کلام. (من اگر مذهبی بودم حتما نمازخانه کوچکی میساختم).
نمازخانه کوچک یه چیزی بهتون میده که قبلش داستانای دیگه و حتی مشاور و روانشناستون بهتون نداده.
همه داستان های گلشیری بخونید
ادبیات ایران به گلشیری خیلی بدهکاره و به این راحتی صاف نمیشه بدهیش.
داستان ایرانی خوب بخونید تا بفهمید بعضیا با همین کلمات ساده که ماها هرروز استفاده میکنیم چه جادویی میکنن.