بچه بودم.
یوزباشی تقی را وقتی شناختم که پیر شده بود. قدش درست و حسابی بلند. عصا به دست میگرفت. سرش تاس بود. سبیلش جوگندمی و آویخته. یک هلال موی سفید وچرکمرد، مثل نعل اسب، نیمی از شقیقه ها و بالای گوش و پشت گردنش را میپوشاند. هنوز استوار قدم بر میداشت. با عصا بازی میکرد......
_اینها جملات اول داستانه( غولومی) که در مجموعه شهر خوشبختی آمده که شامل 6 داستان میشه که باید بگم بتون غولومی بهترینه توصیف اولیه جملات کوتاه چکشی و بدون زوائده. قصه ی خوبی هم داره.
اسلام کاظمیه رو خواهشن رو اسمش سریع کنار نذارید.! بابا لامصبا این اسمشه دسته خودش که نیست داداش. پس (اسلام کاظمیه) رو بخونید مخصوصا غلومی را.
تاکید زیادم رو غولومی را رو حسابه این نذارید که 5 تا کار دیگه خوب نیست همشون خوبا و باحال.
ادبیات را دنبال کنید.
کتاب ایرانی خوب بخونید.
اسلام کاظمیه بخونید.