سلام سلام سلام، خدمت همه شما غریبههای آشنا.
طبق معمول داشتم توی ویرگول چرخ میزدم که با پستهایی با مضمون سوگ و... حول محور خانم 《آنولین》و پستهاشون مواجه شدم.
چهقدر تلخ و غمانگیز هست که فردی که روزی با عشق کلاویههای کیبوردش رو به صدا در میاورده تا نوای پستش رو بنوازه، دیگه بین ما وجود نداره!
دیگه نمیتونه رنگین کمون رو از نگاه ما تماشا کنه.
دیگه نمیتونه کسی رو در آغوش بگیره
دیگه نمیتونه به کسی لبخند لبریز از عشقش رو هدیه بده
دیگه نمیتونه...
کتاب استخوانهای دوستداشتنی من رو خوندید؟
من همین امروز تمومش کردم و احساس میکنم حس فعلی آنولین به زندگی، شبیه حس سوزی سمن هستش.
و چقدر از این نمیتونهها وجود داره، چیزهایی که ما به ظاهر زندهها میتونیم انجامشون بدیم اما انقدر غرق رسیدن به مقصد و فلان هدف و بیسار موقعیت هستیم، که یادمون نمیاد آخرین بار کی از مسیر این سفر موقت لذت بردیم؟
آنولین، احساس عجیبی بهت دارم، تو مسبب نوشتن اولین پستم هستی و این حس متفاوتیه برام.
دوستداشتم میتونستم باهات قبل از رفتنت مکالمهای داشته باشم، آدمایی که قلم قشنگی دارن توی ذهنم از جایگاه ویژهای برخوردارن و متاسفم که تنها چیزی که ازت میدونم اینه که قلم خوبی داشتی(کاش میتونستم بگم داری!)
انقدر این مدت لبریز از شلکن سفتکن توی مسیرهای مختلف زندگیم بودم که نه معنی زندگی رو فهمیدم نه زنده بودن رو.
یعنی روزی میرسه که به معنی واقعی کلمه آسوده باشم و یه نفس عمیق از عمق وجود خستم بکشم؟!
اصلا من اینجا چکار میکنم؟
اگر فهمیدید به خودم هم بگید.