من گاهی پا میخواهم،برای رفتن، بلند شدن، برگشتن، برای ایستادن و مقاومت کردن،مقاومتی از جنس کوه.ولی یک پا کافی نیست،گاهی دلی میخواهم،از جنس تفلون،از آنها که سریع دل بکند و نچسبد!
دلی از جنس پهلوانان شاهنامه،که جرئت کند و به دریا زند.
اما دیگر دریایی نیست، دریا ها یا بخار شده اند یا خوار شده اند.منظورم از دریا،محیط است،محیط یعنی هرآنچه جز من، آدمها، وسایل و هرآنچه هست.گفتم آدمها.. آدَمها خوبند. اما گاهی دَم هایی هستند بدون باز دم.برای همین آدم احساس خفگی می کند.از همان جنس خفگی ها که امروز در کلان شهر ها،لانه کرده.شاید به خاطر آلودگی ما آدمهاست، البته که اشیا همیشه حاضرند،تا قربانی لوده گی ما شوند.
بعضی ها طعم سختی زیاد کشیده اند،درواقع طعمه ی سختی ها هستند، تا حدی که دیگر شاید تا آخر عمر لب باز نکنند،تا زمانی که باز شوند و بر بلندای آسمان پرواز کنند.
من هم خسته ام، خسی بی سرو پا که به سیل افتادم،او که می رفت مرا هم به دل دریا برد.
پی نوشت: بخش های آبی این متن،به دید خودم (کلمه بازی) است،برای جلب توجه بیشتر به رنگ آبی درآمده،نگران دیگر کلمه های آبی نشده نباشید،آنها دلی از جنس دریا دارند.
9 بهمن 1401