عاری از هرگونه هویت؛ له زیر سم مدرنیته؛ مجهز به قلم؛ اصلاح شده با تیغ تبعیض؛ امیدوار؛ آماده.
من انفجار جامعهام. پیامبری که کتابش ذهن توست. فکر میکنی، فکرم را؛ اختیار میکنی، بذری را که در ذهنت سالها پیش کاشتهام؛ اختیارت را به سخره میگیرم. از این که حرفهایم را به زبان میآوری ممنونم. از این که تابنده پرتوی من در جامعه هستی به تو افتخار میکنم. به راستی من کیستم؟ مرا کجا دیده ای؟
منشا هستی ذرهای واحدهست مرا لحظه روییدن هر گل دیدهای، یا در اتصالی چشمان معشوقهای به ولکن عاشقش، در هرج و مرج های بشری، بالای ساختمانهای سربه فلک کشیده منهتن، میان رقاصههای مست بووانا، من میتوانم هویج آخرین آدمبرفی زمستانهای سرد ونکور باشم، یا در کاسههای باقالی وطنی، پوستتخمههای کف استادیوم، سوار بر نسیم نوازشگر صورتت؛ بودهام، هستم و خواهم بود. تو کیستی؟
خارج از چارچوب فکر کن. نگو ذهنم زندانیست؛ در زندان باز است و آن تویی که رهایی از زندان را نمیخواهی. بگذار دانههایم در ذهنت ریشه بدوانند؛ فکرت را آزاد کن؛ از کتابها؛ از داستان ها؛ از خزعبلات رسانه؛ از انسانها؛ بیا و غرق در من شو. از اسارت، ذهن را آزاد کن تا به اسارت روح برسی و رستگار شوی.