برای کمپین تبلیغاتی کریسمس پروژهای از امارات دارم که باید حسابی براش بترکونم. پس میریم برای یه آزادنویسی که مغزم حسابی از پروژههای درسی دانشگاه فاصله بگیره!
دیشب فک میکردم که خواب لذت بزرگیه ولی ما آدما فقط دو نقطه از این لذت رو یادمون میمونه و تجربش میکنیم...یکی لحظهای که داره خوابمون میبره و یکی دیگه اون وقتی که بیدار میشیم! ولی تایمی رو که خوابیم نمیفهمیم که خوابیم و از لذتِ به در شدن خستگیمون جا میمونیم به نظرم.
صبحها که چشمامو باز میکنم همش تو سرم اینه که چه موهبتی شیرینتر از ادامه این خواب میتونه نصیبم بشه؟ ولی وقتی همون لحظه چشمامو ببندم و خوابم ببره دیگه لذت، موهبت و شیرینیای باقی نمیمونه و همش با هوشیاریم از سرم میپره و با روحم از بدنم جدا میشه.
شاید واسه همینه که از بچگیم خوردنو بیشتر از خوابیدن دوس داشتم. چون وقتی غذا میخوری از لحظه پختن غذا یا سفارش اون داری لذت میبری تا وقتی آماده و حاضر بشه واسه خوردن؛ نگاش میکنی، بوش میکنی و آروم هر لقمه رو تو دهنت جا میدی و میتونی تا ساعتها به جویدنش ادامه بدی و ببینی که تا آخرش طعم و بوی تک تک ادویهها تو دهنت میپیچه و میمونه و بعد وقتی قورتش دادی لقمه بعدی به همین منوال...
حتی بعد از اینکه فرایند خوردن تموم شد و سیر شدی وقتی میری میوفتی رو مبل، هنوزم آرومای ادویهها و طعمهای غذا توی ذهنت میمونه و اگه خیلی خاص باشه حتی تا سالها بعد میتونی به اون طعم و بو فک کنی و باز اون لذتها برات تداعی بشه ولی خواب چی؟؟؟؟ هیچی...چشماتو میبندی، بیهوش میشی و تمام!مییییییییییره تا وقتی یه صدای ناخوشایند مثه الارم گوشی یا جیک جیک پرندهها از بیرون پنجره یا نور زننده خورشید تو چشات، از خواب بیدارت کنه و روحتو درواقع برگردونه به جسم محتاجت...اره جسممون محتاجه به غذا و خواب و مراقبت اما روحمون میره و به گشت و گذارش میرسه و جسممون این پایین ول معطله...
انگار موقع خواب میفرستنمون پی نخود سیاه...میگن شما درگیر از بین بردن 7-8 ساعتی از این چندرغاز عمرتون باشین و روحمون میره به کارای مهم تر برسه. چه کار مهم تری میتونه داشته باشه؟؟؟؟ مثلا میره اون بالا به کارای عقب مونده ی خدا و فرشته ها رسیدگی میکنه؟؟ تِی میکشه و اینا؟؟؟ بعد برمیگرده و تازه با یه کوه درموندگی خودشو جا میکنه وسط این جسم وامونده...
حالا یه بدن اینجاست که هیچی از خواب و استراحت نفهمیده و باید بیدار شه و دوباره برگرده به حالت عادیش. انگار گروگان گرفتن این جسمو... چشمامو میبندن با یه پارچه میبرنم ناکجا آباد و دوباره با چشمای بسته برم میگردونن...حالا کجا رفتم؟ چی شد؟ کجا بود؟ چیکار کردم؟ ازم چی میخواسن؟ اصن چرا بردنم؟؟ حالا چی شد چرا پسم آوردن؟؟ نمیدونم....حق ندارم بدونم؟؟
دلم میخواد هر لحظه از خوابم، در شدن خستگی از تک تک عضلاتمو حس کنم، میخوام زوق زوق شدن چشمام وقتی بسته میمونن بعد از 4-5 ساعت رو بفهمم و حس رضایت رو با تک تک سلولام بگیرم و ول نکنم...فایت کلاب اولین بار این فکرو انداخت تو کلم که میشه نخوابید..میشه با این جبر جبار مبارزه کرد...میشه چشمارو بست ولی روحو نباخت...چجوری؟؟ نمیدونم... وقتی خوابت میاد و مردمک چشمت حتی تا انگشت شصت پات التماست میکنن که مختو خاموش کنی، شاید همش تلهاس...روحت دسیسه چیده توطئه کرده تا مغزت شات دان شه و باز بره به کاراش برسه...شاید وقتی خوابیم خدا ازمون بیگاری میکشه... عجب وضعیه...چشمام میسوزه.. خوابم میاد...دوباره باید بدم هوشیاریمو؟ انتخابی دارم؟ نه..جبره، جبر خالص.
مطمئنم!