همه چیز بهتر شده بهترین حس دنیا را دارم اما هنوز ته قلبم چیزی مرا آشفته می کند گویی مجنونم را نیمه شب کشتهام ، میخندم حتی تظاهر به افسردگی هم نمیکنم اما آه که غمگینم از آنچه که ندارمش همه چیز را بهای آن کنم؟ تا آنگاه بهایی ناچیز و مادی آز آن به دست بیاورم ، کاش دنیا اینگونه نبود .پدری به دنبال پول ، مادری به دنبال ماديات همه فقط ماديات را می بینند اما من معنویات را برای آنها پرداختم و برچسب احمق دریافت کردم احساس حماقت کردم گویی که نباید حرف بزنم یا کاری کنم دیگران از من بت ساختند بتی که دیگر من نیست میخواستم آزاد و رها باشم پخش شده در زمین اما مردم مردم مردم با افکار هایشان دست به حلق من گذاشتند مرا کشتند روحام را دزدیدند هروز یادآوری می کنم من از آنها نیستم اگر دید متفاوتی دارم هنوز انسان هستم میتوانم راه بروم نفس بکشم بی دغدغه بخندم همگی حق من هستند اگر در بیابان میدوم خوشحال تر از دویدن در جنگلام .یادم میآید پدربزرگم میگفت " اگر دلیل خوشحالیتو گم کردی ناراحت شو نه اینکه فلان چیز رو نداری " الان میفهمم درست ترین حالت ممکن برای زندگی همینه همه چی چرت و پرته فقط مهم اینکه که میتوانم راه بروم یا دست هایم را تکان دهم و بدون دغدغه ورزش کنم یا حتی غذاهایی با طعم معرکه بخورم . روح را آزاد کن آن میخواهد بدود شنا کند برقصد تنفس کند بخوابد بنوشد و بخورد ، آزاد و رها.