حدودا سی دقیقه است میخواهم بنویسم اما تمرکز ندارم و هر چند هزار کلمه که هجوم اورده بودند فرار می کنند. ادامه می دهم تا شاید بازگشتند اما زمان برنمیگردد . هرگاه میخواهم بنویسم قلمم چیزی جز درد درونم بازگو نمی کند ، ایراد از من است نمیتوانم بر چیزی جز درد و غم خود تمرکز کنم، نمی دانم، پایان راه نیست اگر هروز صبح میتوانم بیدار شوم و آسمان آبی را ببینم غنچه های جدید گلدانم را بشمارم یعنی من هنوز زنده هستم و پایان داستان من نرسیده است اما سوالی هنوز در ذهن من هست ، چرا نمیتوانم به این چیز های فوق العاده دلخوش باشم افسرده ام یا همگی فاز دوران جوانی است؟ کاش همه چیز تمام شود ترسناک است دیگر نباشم اما احساس یکنواختی را ندارم یا یک روز صبح بیدار شوم و خوشحالترین آدم کره زمین من باشم با لبخند در خیابان بدوم از کسی نفرت در دل ندارم نگران درس ها و آینده شغلی و حقوق و مزایا نیستم هروز صبحانه رنگارنگ میخورم با لباس های رنگی بیرون میرم بدون اضطراب دوچرخه سواری میکنم در کافه مینشینم و بجای قهوه یک نوشیدنی خنک میخورم کتاب نخوانده ای در کتابخانه نیست از چیزی نفرت ندارم هنگام راه رفتن در خیابان به کسی با دید نفرت نگاه نمیکنم وقتی از خیابان رد میشوم فحشی نمیدهم عجله برای رد شدن ندارم استرسی برای بیرون رفتن ندارم بدون هیچ نگاه اذیت کننده ای در پارک ورزش میکنم هر جمعه با دوستان پیک نیک یا سینما می رویم آدمایی دورم نیستن که بخاطر سو تفاهم از من متنفر بشن چیزی بنام گوشی وجود نداره هروز گرمای خورشید بر پوستم می لغزد و من غرق در احساس همان لحظه...
من باید غرق شوم ، غرق در احساسات درحال حاضر من نیاز به ادمی برای دلداری ندارم من به آدمی به نام زمان حال دارم اینکه بهم یادآوری کنه حال آینده را می سازد نه درگیری های ذهنی من به من میگه آسمان آبیه؟ خب گور بابای اونایی که اذیتت میکنن و رو مخت میرن ، گلدونت نه تا غنچه داره؟ خب مگه مهمه چقدر استرس و اضطراب داری؟! خوراکی های خوشمزه و رنگارنگ میتونی بخوری؟(قدر سلامتی رو بدون افراد دیابتی نمیتونن طعم رویایی یکسری خوراکی ها را بفهمن) خب به درک که زندگی سخت و تلخه ، تا صبح توت بخور تا بتونی فکر مرگ از کله ات بپره (اشاره به فیلم طعم گیلاس/کیارستمی) .