عکس داستانک(قسمت بیست و یکم:سیلی!)

قربونت برم که داری با انگشت های ظریف و کوچیکت دکمه های لباس بابا رو می بندی.

ای کاش روزگار این جوری بهم سیلی نزده بود! ای کاش جنگ این بلا رو سر دستام نیاورده بود!

من فقط دستامو توی جنگ از دست ندادم.یه عالمه لذّت های دنیای پدر و فرزندی رو از دست دادم.

اگه دست داشتم می تونستم مثه پدرای دیگه نوازشت کنم.دست روی سرت بکشم.باهات شوخی کنم. گونه هاتو بگیرم.محکم بغلت کنم.بندهای کتونی تو ببندم.باهات بازی کنم.بهت دست بدم.دستتو بگیرم ببرمت گردش.ببرمت خرید.یه موقع هایی که خیلی سرحال بودم پرتت کنم رو هوا و دوباره بگیرمت.وقتی ازت قول می گرفتم،دستتو محکم فشار بدم تا قولت هیچ وقت یادت نره.یه موقعی که کار خوبی می کردی بزنم پشتت بگم آفرین...در عوض خیالم راحته که هیچ وقت نمی تونم بهت سیلی بزنم!

پ ن:عکس از یانیس کونتوس (یونان)، از برندگان ورلد پرس فوتو 2005 ،است که مردی سیرالئونی را به تصویر می­ کشد که دو دستش را از مچ در جنگ از دست داده و فرزندِ خردسالش مشغولِ بستنِ دکمه­ های پیراهنش است.


https://virgool.io/@J-M-S/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%87-ck8zlvwygj1k