دوست جدید و محترم ویرگولی مان که خبرنگار خبرگزاری مهر نیز هستند(آقای عارف چراغی) دو روز پیش مطلب تامل برانگیزی را تحت عنوان«گزارش یک جشن! از انزوا تا عبور از ناآگاهیهای جامعه»درباره خانه ای بی و بیماران پروانه ای نوشتند.وقتی این مطلب را خواندم یاد یک خاطره طولانی تلخ و فراموش نشدنی در مورد خودم افتادم.
چند سال پیش به یکباره بخش های زیادی از موهای سر و صورتم را از دست دادم.دکتر پوست و مو گفت اسم بیماری شما«ریزش موی سکّه ای»است و علّت خاصی هم تا حالا برای آن مشخص نشده است.بگذریم که نقطه هایی که دچار ریزش مو شده بودند ،از هر سکّه ای که فکرش را بکنید بزرگتر بودند.درمان کامل این بیماری نزدیک به دو سال طول کشید.چیزی که باعث شد از این بیماری به عنوان خاطره ای تلخ از آن یاد کنم،رفتارهای ناجور خیلی از اطرافیانم و خیلی از مردم بود.
هنوز نگاه های مشمئز کننده کارمند بانکی که به جای اینکه کارم را انجام دهد،با چشمهای ورقلمبیده اش روی سر و صورتم رژه می رفت را از خاطر نبرده ام.
هنوز شاگرد مغازه ای که به صاحب مغازه اش زنگ زد تا از مغازه کناری بیاید و مرا بیرون بیندازد از یاد نبرده ام.مغازه ای بود که اشیاء بلوری و عروسک های کوچک دکوری می فروخت.به آن مغازه رفته بودم تا برای پسرم که هنوز کودک بود عروسکی بخرم.داشتم عروسک ها را برانداز می کرم ولی شاگرد مغازه به خیال این که من با آن وضعیت سر و صورتم قصد براندازی(!)دارم ،به صاحب مغازه که گویا در مغازه کناری بود،زنگ زد که بیاید. دیدم که دارد زنگ می زند.ولی فکر نمی کردم زنگ زدن او به من ارتباطی داشته باشد.مکالمه اش را هم نشنیدم،فقط با آن رفتاری که صاحب مغازه با من کرد حدس زدم.آستین کاپشنم را گرفت و مرا کشان کشان برد و از مغازه بیرون انداخت.بدون اینکه چهار کلمه با من صحبت کند،قضاوت خودش را کرده و تصمیم خودش را گرفته بود.حتی برای بیرون انداختن من جرات نکرد دستم را بگیرد.به گمانم ترسید بیماری ام واگیر دار باشد و حال و روز من دچار شود.
نمی توانم حال آن روز دل شکسته ام را برای شما وصف کنم.دل شکسته یک بیمار را نمی توان در قالب هیچ کلمه ای گنجاند.جملات تمسخر آمیز و توام با نیش و کنایه برخی از بستگان و همکاران را نمی توانم فراموش کنم.پس از رفتار آن مغازه دار و وقتی مجبور شدم موهای سرم را برای چند ماهی بتراشم.متلک پرانم می کردند که:«رفته بودی مکّه؟!...بازداشت بودی؟!...؟!»
بر خلاف تصوّرم بهترین رفتار را همسرم با من داشت.بعد از آن بیماری،متوجه هیچ تغییر رفتاری در او نسبت خودم نشدم.انگار نه انگار که من دیگر آن موهای لخت و زیبا را ندارم.انگار نه انگار که به هر حال من زیبایی ظاهرم را تا حدود زیادی از دست داده ام.به خودش گفتم که باور نمی کنم که او تا به این اندازه عادّی رفتار کند.جوابش این بود که من تو رو به خاطر وجود خودت دوست دارم نه شکل و ظاهر یا موهایت.
از مردم که توقعی نمی رفت ولی دوست داشتم تمام بستگان و نزدیکانم یا حداقل پدر و مادر و خواهر و برادرهایم لااقل مثل همسرم رفتار کنند ولی هیچ کدام به اندازه او موفق نبودند.دلسوزی ها،محبّت ها و ترحّم های الکی و بیجای آنها به اندازه نگاه های آن کارمند بانک و یا برخورد زننده آن صحاب مغازه،حالم را بد می کرد.
هر چند خیلی سخت است.ولی بعد از آن بیماری سعی کردم به هر بیمار یا معلولی برخورد می کنم که بیماری یا معلولیّت اش در شکل و ظاهرش نمایان است،مانند همسرم رفتار کنم.یعنی:«کاملاً عادّی!»
اگر وقت داشتید به پُست قبلی حقیر هم سری بزنید.البته اگر پیش از این نخوانده اید: