Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

اِبن سَبیل کلاهبردار(!)

اِبن‌ سَبیل:مسافری است که در راه مانده و توانایی مالیِ رسیدن به مقصد را ندارد.

خسته و کوفته از سرویس اداره پیاده شدم.تصمیم گرفتم چند دقیقه ای پیاده روی کنم و بعد به خانه بروم.همین طور داشتم داخل پیاده رو قدم می زدم که کسی صدایم زد:"آقا!آقا!"سرم را چرخاندم و دیدم خانمی است که پشت فرمان یک خودروی تیبای سفید نشسته.گفتم حتماً می خواهد آدرس بپرسد.خودم را به خودرو او نزدیک کردم.یک دختر ده دوازده ساله روی صندلی شاگرد و یک پسر هفت هشت ساله هم روی صندلی عقب نشسته بودند.

وقتی چشمش به من افتاد که با آن ریش و موی بلند و با آن رخت و لباس،اشبه الناس به بسیجی های دهه شصت هستم،روسری اش را کمی جلو کشید و گفت:"شما مثل برادرم می مونی،دارم بنزین تموم می کنم، می شه یه کمکی بکنی با دو تا بچه وسط راه نمونم؟!"

معمولاً پول نقد زیادی در جیبم حمل نمی کنم.با این دلهره که اصلاً پول نقدی دارم یا نه،کیف جیبی ام را درآوردم و همین که چشمم به رنگ سبز یک ده هزارتومانی افتاد آن را در آورده و بدون مکث و بدون هیچ عذر و بهانه ای به او تقدیم کردم.او هم برای تشکر گفت:"خدا از برادری کمتون نکنه!"

پمپ بنزین فقط ده پونزده متر جلوتر بود.خوشحال شدم و با افتخار به خودم گفتم:"آفرین مرد!یک اِبن سَبیل را نجات دادی."الان می رود داخل پمپ بنزین و پس از زدن ده لیتر بنزین،خودش را تا خانه می رساند.

چشمانم خودروی تیبای سفید را دنبال کرد و منتظر بود که هر آن به داخل پمپ بنزین بپیچد.ولی در کمال تعجب بدون کوچکترین توجهی به پمپ بنزین،به راهش ادامه داد و رفت.

آن موقع شروع کردم به حساب و کتاب که اگر در عرض دو ساعت سر سی نفر را همین جوری و با همین روش و به همین مقدار کلاه بگذارد می شود سیصدهزار تومان و در ماه این عدد می شود نه میلیون تومان. تو هیچ جای دنیا نمی شود اینجوری درآمد کسب کرد.چرا این مردم قدرنشناس دارند مهاجرت می کنند؟!

و بعد با خودم کلنجار رفتم که ای ساده لوح می توانستی با کمی کنترل احساس و کمی به کار انداختن عقل،دست او را رو کنی.می توانستی به او بگویی:

"اجازه می دهید آمپر بنزین خودروتان را ببینم؟!"

"اجازه می دهید خودم همراهتان بیابم و برای شما بنزین بزنم؟!"

"شما که می خواستید راه بیفتین توی خیابون،چرا همراهتون پول برنداشتید؟"

"می توانید به یکی از نزدیکانتان بگویید پول بنزین را برای شما کارت به کارت کند تا مشکلتان حل شود."

و...

دست آخر به خودم نهیب زدم که:"بی خیال بابا! واسه ده هزار تومان داری خودت را هلاک می کنی!"

چهره من وقتی دیدم تیبای سفید زن داخل پمپ بنزین نرفت!
چهره من وقتی دیدم تیبای سفید زن داخل پمپ بنزین نرفت!
  • این مطلب دو بار نوشته شد!بار اول و در هنگام ذخیره پیش نویس،پرید(!)و چون در جایی ذخیره نکرده بودم مجبور شدم از نو بنویسم.مطمئنم بار اول را بهتر نوشته بودم.چون عصبانیت ناشی از این اتفاق در کیفیت نوشتن این مطلب برای بار دوم تاثیر گذاشت.



دو مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@J-M-S/%D8%B5%D9%81-%D9%86%D9%81%D8%AA-%D8%AF%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2%D8%9B%D8%B5%D9%81-%D8%A2%D8%A8-%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2-vcvps7lxyswx
https://virgool.io/@J-M-S/%D8%A2%D8%B1%DB%8C%D8%9B%DA%AF%D9%86%D8%A7%D9%87%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%90-%D9%81%D8%A7%D8%B3%D9%82%D9%90-%D9%85%D9%88%D8%AD%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%90-%D9%85%D8%B4%D8%B1%DA%A9-%D8%B4%D8%B1%D9%81-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF-v7xwkmsdc4yg



داستانکواقعیکلاهبرداریابن سبیلده هزار تومنی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید