مقدمه:
دربارهی شکلگیری حادثهی عاشورا، عاشورا و وقایع پس از آن، در قالب روضه و یا سخنرانی، بارها شنیدهایم. در این یادداشت، ۱۸ صفحه از کتاب ۴۲۲ صفحهای «زینب، فریاد فرمند» نوشتهی پژوهشیِ اثر "آنتوان بارا" نویسندهی مسیحی را بازنشر میکنم.
خلاصهای از مهمترین اتّفاقاتی که در این صفحات آمده است:
خطابهی کوبندهی حضرت زینب در مجلس یزید
سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و درود بر جدّم سرور رسولان الهی؛ راست گفت خدای سبحان که فرمود: «سپس فرجام آنان که کارهای بد مرتکب شدند، این بود که آیات خدا را تکذیب کردند و آن را به تمسخر گرفتند.» ای یزید، اکنون که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفته، ما را به اسارت آورده و بر ما چیره شدهای، میپنداری که خدا تو را گرامی داشته و ما را ذلیل کرده است، و این پیروزی را به دلیل آبرویت در نزد خدا به دست آوردهای؟ از اینرو، تکبر میورزی، بر خودبینی و غرورت میافزایی و شادیکنان بر خویش میبالی، که دنیا به تو روی آورده، کارهایت سامان یافته و حکومت و قدرت ما به دست تو افتاده است.
اندکی آهستهتر، بیش از این نادانی مکن؛ آیا این کلام خداوند را فراموش کردهای: «آنان که کفر میورزند گمان نکنند مهلتی که به آنها میدهیم برایشان بهتر است، همانا آنان را مهلت میدهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و آنان را عذابی خوار کننده است»
ای پسر آزادشدگان، آیا از عدالت است که زنان و کنیزانت را در پرده نگهداری، و دختران رسول خدا را به اسارت درآوری، حرمتشان را از بین ببری و صورتشان را بگشایی؟ دشمنان آنها را از شهری به شهری ببرند، مردم چشم بر آنان بدوزند و دور و نزدیک و پست و شریف، چهرهی ایشان را بنگرند، و از مردان آنها کسی همراهشان نباشد و حامی و مددکاری نداشته باشند.
این کردار تو نشانهی سرکشیات در برابر پروردگار، و انکار تو نسبت به پیامبر و آیاتی است که از سوی خدا بر او نازل شده. از تو و کارهایت نباید تعجب نمود؛ چگونه میتوان به کمک کسی امیدوار بود که: مادرش کبد پاکان را جویده، گوشتش از خون پاکان روییده، با خاتم پیامبران به مبارزه برخاسته، احزاب را گردآورده، آتش جنگ را برافروخته و به چهرهی او شمشیر کشیده و سرکشی و دشمنی وی با خدا و مخالفتش با رسول او از همه عرب شدیدتر است؟
جنایت تو در کربلا، نتیجهی کفر تو و کینهای است که از کشته شدن مشرکان در جنگ بدر در سینهات باقی مانده. چگونه میتواند با ما اهل بیت دشمنی نکند، کسی که با بغض و نفرت به ما مینگرد، کافر بودنش به دین خدا را علناً اعلام میدارد، و بدون اینکه احساس گناه کند و عملش را جرمی بزرگ بداند، آرزو میکند که کاش نیاکانش حضور داشتند، و با دیدن کشتار بیرحمانهی او شاد میشدند و به او دست مریزاد میگفتند. کسی که هماکنون با مسرّت بر دندانهای ابوعبدالله ما که بوسهگاه رسول خدا بود، چوب میزند. به جان خودم، تو با ریختن خون حسین سرور جوانان اهل بهشت، فرزند امیرالمؤمنین ما و خورشید خاندان عبدالمطلب، دل ما را جریحهدار و ریشهمان را قطع کردی؛ اکنون نیز گذشتگان کافر خود را میخوانی، و گمان میکنی که ندای تو را میشنوند. [اما چنین نیست] بلکه تو به زودی به آنها میپیوندی، آنگاه آرزو میکنی که کاش دستت فلج بود یا از بازو قطع میشد، و با خود میگویی که کاش مادرت تو را به دنیا نیاورده بود، تا بدینگونه به عذاب خدا گرفتار شوی و رسول خدا خصم تو باشد.
پروردگارا، حق ما را بستان و انتقام ما را بگیر، و خشم و عذابت را بر این ستمکاران که خون ما را ریختند و حرمت ما را شکستند، نازل فرما.
ای یزید، تو جز پوست خود نشکافتی، و جز گوشت بدن خویش پاره نکردی، و به زودی با این بار سنگین که بر دوش داری با رسول خدا رو به رو خواهی شد، زیرا خون فرزندان او را ریختی و حرمتشان را پاس نداشتی. البته، خداوند پریشانی آنان را به جمعیت مبدل میسازد، و داد آنها را میستاند، پس، از کشته شدن آنها شادی مکن، که خداوند میفرماید: «آنان را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندارید، آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند، و از آنچه خدا از فضلش به آنها بخشیده است، فرحناک هستند.» همین کافی است که خداوند حاکم بر تو، و محمد خصم تو و جبرئیل پشتیبان اوست، و آن کس که تو را بر مسلمانان مسلط کرد، به زودی در مییابد که پاداش ستمگران چه بد پاداشی است، و میداند که کدام یک از شما گمراهتر و جایگاهش بدتر است.
ای یزید، اگر چه حوادث روزگار مرا ناچار به سخن گفتن با تو کرده است، اما من ارزش تو را اندک و سرزنش تو را بزرگ میدانم. تو با کشتن حسین با چشمهای مسلمانان را گریان و دلهایشان را داغدار کردی.
دلهای شما سخت و نرمشناپذیر و روحهایتان سرکش و شایستهی غضب خدا و رسول است، شیطان در وجودتان آشیانه ساخته و جوجه برآورده است.
چه شگفتآور است کشته شدن پارسایان و نوههای انبیا و فرزندان اوصیا، به دست آزاد شدگان زشت سیرت و اولاد پدران فاجر و زناکار! خون ما از پنجههایشان بچکد و گوشت بدنهایمان در دهان ایشان باشد، و آن پیکرهای پاک و گرانقدر را گرگان بیابان دریابند و کفتارها بر خاک بگردانند.
آنچه امروز غنیمت میدانی، فردا برای تو غرامت است و آنچه را از پیش فرستادهای خواهی یافت. خدا بر بندگان ستم نمیکند، به او شکایت میبرم و بر او توکّل میکنم. پس، همهی نیرنگهایت را به کار بند و هر کوششی میتوانی بکن، سوگند به خدایی که ما را با وحی، قرآن، نبوت و برگزیدگی کرامت بخشید، هرگز به عظمت ما نمیرسی و یاد ما را نمیتوانی محو کنی و لکّهی ننگ این کار از جامهات شسته نخواهد شد. رأی تو بیاعتبار و ناپایدار، زمان دولتت کوتاه و جمعیتت رو به پراکندگی است، در آن روز که منادی ندا میدهد لعنت خدا بر ستمکاران.
سپاس خدای را که آغاز کار دوستان خود را با سعادت و پایان کارشان را با شهادت و رضوان و رحمت رقم زد. از خدای میخواهیم که پاداش آنان را کامل فرماید و بر آن بیفزاید، و ما را جانشینان خوبی برای ایشان قرار دهد، و توفیق بازگشت نیکو به سوی خویش را به ما عطا فرماید، او رئوف و مهربان است و ما را کفایت میکند و خوب وکیل و سرپرستی است».
این خطبهی زینب که رسایی و جذابیتش یزید را ننگین و رسوا ساخت، نقطهی عطفی اصیل و حرکتآفرین برای استمرار انقلاب حسین شمرده میشود، آخرین خطابه از خطابههای مؤثر و آگاهیبخشی است که عقیله در دوران اسارت، در شهرها و روستاهای بین راه کربلا تا دمشق ایراد فرمود، تا وجدانهای افرادی را بیدار سازد، که به سازش و اطاعت از حکومت فاسد و ستمگری تن در داده بودند که حسین و گروهی از مردان با فضیلت دودمان نبوت را کشت، و قصد ریشهکنی و برانداختن آن خاندان از صفحهی گیتی را داشت.
رویارویی زینب با یزید، رویدادی آرمانی و عقیدتی است که با حروفی از نور در تاریخ بشریت ثبت گردیده، و پادزهری است شفابخش برای روحها و وجدانهایی که با تبلیغات گمراهکنندهی امویان، به ویژه جوان سبک سرِ آنان یزید، مسموم شده بودند.
پژوهشگری که در کلمات بانو زینب در این خطابه به دقت امعان نظر (توجه) کند، به رنج و اندوههایی پی میبرد که در وجود او پنهان و متراکم گشته و جراحات عمیقی در قلب نازنین او به وجود آورده بود. این پرسشها همواره در ذهن سیده مطرح میشد: ستمگران اموی که مردان خانواده پیامبر را کشتند، چرا و با چه مجوز شرعی یا عقلی، زنان و کودکان آنها را مانند خانوادههای کفار و مشرکان، به اسارت درآوردند؟ و با آنکه به عفاف و پاکدامنی آنان یقین داشتند، چرا آنها را در معرض نگاههای مردم قرار دادند؟ و چرا آنان را بر شتران بدون جهاز سوار کردند و از بیابانهای خشک و لم يزرع، گذرانیدند؟
با این همه، آن بانوی عابدهی پارسا، کلیهی این رویدادهای دردناک را نعمتی از نعمتهای پروردگار تلقی میکرد، که به اهل بیت پیغمبر اختصاص داده شده است، نه به دیگران؛ و اگر جز این بود، چنین مقام و منزلتی در بین انسانها به دست نمیآوردند. اهل بیت اگر از خدای سبحان میخواستند که این بلاها و ستمها را از آنان دفع کند، دعایشان به اجابت میرسید؛ لیکن ایشان جهاد با دشنمان اسلام و شهادت در راه خدا را برگزیده بودند، تا کسانی که با خواری و ذلت در زیر سلطهی ستمگران به سر میبرند، از دلیری، عزت نفس و ستمناپذیری آنان پیروی کنند، چنان که حسین فرمود: «هیهات منا الذلة: ممکن نیست که ما زیر بار ذلت برویم.»، همچنین فرمود:
رضى الله رضانا أهل البيت، نصبر على بلائه و يوفينا اجور الصابرين.
خشنودی خداوند، خشنودی ما اهل بیت است، در بلای او شکیبایی میورزیم و او پاداش شکیبایان را به طور کامل به ما مرحمت میکند آری، اهل بیت نبوت بعد از شهادت مردانشان، و خطبههای شورانگیز زینب در زمان اسارت، که برانگیزندهی مسلمانان برای قیام بر ضد فرمانروایان مستبد و ستمپیشه بود، به اجر شکیبایان و عزت و قداستی جاودانه دست یافتند، و سرزمین کویر گونهای که به آن پای نهادند به عتبّات مقدّسی تبدیل گردید که میلیونها نفر به زیارت آن میروند.
مجلس جشن خوفناک
محفل جشن و سرور یزید بر پا بود، زينب بعد از ایراد آن خطبهی گیرا و مؤثر که سبب کاهش فشار غمهای او نیز گردید، دقایقی از گریه و اشک ریختن باز ایستاد، و روحش در فضایی سرشار از پاکی و معنویت به طرف سرزمینی به پرواز در آمد که جسد خونآلوده برادرش در آن قرار داشت. در عالم خیال، حسین را دید که زنده و سالم در برابرش ایستاده است. آرام دل و شادمان به چهره زیبای او نگریست. اما، ناگهان صدایی به گوشش رسید که با تمسخر میگفت:
يا صيحة تحمد من صوائح
ما أهون النوح على النوائح
ای فریادی که شایستهی زنان اندوهگین و داغدار است، چه آسان است شیون برای زنان نوحهگر.
زینب از شنیدن این صدا یکّه خورد، گویی از خواب بیدار شده بود. دوست داشت تصوّراتش رنگ حقیقت به خود بگیرد. پس اندکی مکث نمود و دوباره به چهرهی پر از نور برادر چشم دوخت. ولی واقعیت چیزی دیگر بود: مجلس یزید و شماتتهای او. آرزو میکرد این مجلس با همین مقدار از اهانت و آزار پایان یابد، اما این آرزوی او نیز تحقق نیافت. يزيد علاوه بر خواندن بیت فوق، که خطبهی بليغ و عقلانی زینب را فریادی از زنی داغدار و دل سوخته توصیف میکرد، منتظر موقعیت دیگری بود که به ریشخند کردن و اذیت اهل بیت امام بپردازد.
مرد سرخ روی شامی فاطمه دختر امام حسین (علیهالسلام) را برای کنیزی از یزید درخواست میکند
در همین حال مردی سرخ روی از اهالی شام جلو آمد، و در حالی که به چهرهی فاطمه دختر امام حسین از چشم دوخته بود، به یزید گفت: این کنیز زیبا را به من ببخش.
فاطمه که درخواست مرد شامی را شنید، و متوجه اشاره او به طرف خویش شد، از ترس بدنش به لرزه درآمد، و پنداشت که به بردگی گرفتن او برای آنان جایز است؛ پس دامن عمهاش زینب را گرفت و فریاد زد: «يا عمّتاه، اُوتِمتُ و اُستُخدِمُ؟»: عمه جان، هم يتيم شدم و هم خدمتکار؟
زینب در جواب برادر زادهاش فرمود: نه [نمیتوانند چنین کنند] و این فاسق را کرامتی نیست. سپس بدون واهمه از یزید، با صدایی بلند به آن سرخ روی شامی گفت: به خدا سوگند، دروغ گفتی و حقیر شدی، نه تو چنین حقّی داری و نه او.
یزید که شرارههای خشم از چشمانش بیرون میجست، به زینب با گفت: سوگند به خدا، تو دروغ گفتی، این حق من است، اگر بخواهم انجام میدهم.
زینب فرمود: به خدا سوگند چنین نیست، خدای تعالی چنین اجازهای به تو نداده است، مگر این که از دین ما خارج شوی و آیین دیگر برگزینی.
یزید که آتش غضبش از پاسخ عقیلهای برافروختهتر شده بود، گفت: با من چنین سخن میگویی؟
آن پدر و برادر تو بودند که از دین برگشتند.
فاطمه همچنان به عمّهاش زینب چسیده بود، و سیّده او را به خود میفشرد. مرد شامی نیز این مناظرهی نابرابر را مینگریست. پس زینب در پاسخ به آخرین گفتهی يزيد فرمود: اگر تو و جدت و پدرت هدایت یافته باشید، از برکت دین جد و پدر و برادر من است.
بعد از این فرمایش سیده. غضب یزید شدیدتر شد، و چون تخته سنگی که از کوه فرو افتد، به لرزه درآمد، و چون سخنی برای گفتن نداشت، عربدهکشان با صدایی ناهنجار گفت: دروغ میگویی، ای دشمن خدا. زینب فرمود: اکنون تو پادشاهی و به قدرت سلطنت، دشنام میدهی و هر ستم که بتوانی مرتکب میشوی. یزید پس از شنیدن این سخن، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت، گویی از رفتارش احساس شرم میکرد. در این هنگام آن مرد درخواست خود را تکرار نمود. پس، یزید که خشم ناشی از سخنان بر حق و شهامتآمیز زینب در سینهاش موج میزد، و احساس میکرد که صبح فردا خبر این وقایع و تحقیر شدن وی در برابر زینب در میان مردم انتشار مییابد، به مرد شامی میگفت: دور شو، خداوند مرگی حتمی نصیبت نماید. ترس و نگرانی مرد شامی را فرا گرفت و سوالی حیرتآور به ذهنش راه یافت. او تصوّر نمیکرد که حاکمی قدرتمند و ستمگر مانند یزید، با زنی اسیر، داغدیده و خسته به بحث و مناظره بپردازد، و بانوی اسیر با این شجاعت او را پاسخ گوید و در هم بکوبد، چنان که یزید سکوت کند و جوابی نداشته باشد. پس با بیم و نگرانی، آهسته آهسته به طرف بانوان حریم رسالت رفت، و در حالی که با چهرهای در هم کشیده فاطمه را به یزید نشان میداد، از او پرسید: این دختر نوجوان کیست؟
یزید گفت: این دختر، فاطمه بنت الحسین و این زن، زینب دختر على است.
وحشت بر وجود مرد شامی مستولی شد، چهرهاش ابتدا برافروخته و سپس زرد گردید و لحظاتی چون برقزدگان زبانش بند رفت و خاموش ماند، آنگاه با تعجب گفت: حسین پسر فاطمه و علی بن ابی طالب؟!
یزید گفت: آری، چرا تعجب کردی ای سرخ رو. مرد شامی که وجدانش بیدار شده بود، به یزید گفت: خدا تو را لعنت کند، فرزندان پیغمبر را میکشی و زنان و کودکانشان را به اسارت در میآوری، و از من میپرسی که از چه چیزی متعجب هستم، به خدا من فکر میکردم اینها اسیرانی از روم و ترکستان هستند، فردا در برابر رسول خدا چه عذری میآوری؟
یزید که کینه و نفرت همه وجودش را پر کرده بود، به آن مرد گفت: به خدا تو را به آنان ملحق میکنم. سپس فرمان داد تا گردن او را بزنند. (این مطلب را مازندرانی در "معالي السبطین" آورده، و در روایتی دیگر آمده است که مرد را به فرمان یزید از جلسه بیرون کردند.)
توهین یزید به سر امام حسین علیهالسلام و مورد سرزنش قرار گرفتن از سوی یکی از صحابهی پیامبر (ص)
یزید بعد از رها شدن از دردسرهای مرد شامی، کردار زشتش را ادامه داد و این بار گناهی مرتکب شد، که نشانهی الحاد و بیپروایی او از پروردگار بود. تهوّر و بیپروایی وی نسبت به خداوند، از تربیت نادرست او و تمایل شدیدش به اهانت به حسین و آزردن خواهر داغدار او سرچشمه میگرفت. پس به فرمان وی چوبی از خیزران برایش آوردند، و او قهقههزنان آن را به دندانهای پیشین امام میزد، و اشعار:
لیت أشیاخی ببدرٍ شَهِدوا
جزعَ الخزرجِ من وَقْع الأسَلْ
ای کاش بزرگانی از قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، هم اکنون بودند و زاری قبیلهی خزرج را از زدن شمشیرها و نیزهها میدیدند!
را میخواند، که دلیلی روشن بر بیدینی، فریبکاری و پستی ذات و نژاد اوست.
ابو برزَهی اَسلَمی از اصحاب رسول اکرم که تاب دیدن آن همه گستاخی و بیشرمی یزید را نداشت، او را مورد نکوهش قرار داد. یزید برآشفت و فرمان به اخراج او داد. پس ده تن از سپاهیان آمدند و ابو برزه را کشانکشان به خارج از قصر بردند.
یزید از سوی سفیر جوناثان قیصر روم مورد سرزنش قرار میگیرد
تمام این کارهای ناپسند و ضد اخلاق در حضور سفیر "جوناثان" قیصر روم انجام یافت. سفیر روم میدانست که عربها برای نشان دادن بغض و کینه خود نسبت به دشمنانشان، سرهای آن ها را میبرند و در میدانها و معابر شهر، یا بر در خانههایشان میآویزند. لیکن آنچه در برابر او انجام میشد، چیزی دیگر بود، زیرا فقط سر یک نفر در برابر یزید قرار داشت که بسیار به آن اهانت میکرد. سفیر با خود میاندیشید: سری که در طشتی مقابل یزید است و به لب و دندان او چوب میزند، از آن کیست؟ و چرا یزید با این زن اسیر بحث و مناقشه میکند؟ به همین جهت از یزید پرسید: ای پادشاه عرب، به من بگو این سر چه کسی است؟
یزید با کم توجهی و لحنی خشمآگین پاسخ داد: تو را با این سر چه کار است ای سفیر؟
سفیر: برای اینکه وقتی به نزد پادشاهمان "جوناثان" برگردم، و او از دیدهها و مشاهدات من در این سفر بپرسد، داستان این سر و صاحب آن را برایش تعریف کنم.
یزید: به نظر تو دانستن این ماجرا که فقط مربوط به ماست برای او اهمیت دارد؟
سفیر: ممکن است برای او اهمیتی نداشته باشد، ولی اگر قصه این را برایش بگویم، او نیز مانند تو خوشحال می شود.
یزید: این سر حسین بن علی است، راحت شدی؟
سفیر: مادر او کیست؟
یزید: فاطمه دختر محمد.
سفیر: محمد پیامبرتان؟ آیا او رسول خدا نیست؟
یزید: اگر روایتها درست باشند، که به نظر من درست نیستند.
سفیر: مرگ بر تو و این دین، دین من از دین تو بهتر است؛ پدر من یکی از نوادگان داود علیهالسلام محسوب میشود و بین من و داود واسطههای زیادی وجود دارد، امّا مسیحیان به احترام او مرا نیز محترم میدارند و خاک زیر پایم را برای تبرّک میبرند. لیکن شما که پیامبرتان را که فاصلهاش با پیامبر فقط یک مادر است، به قتل میرسانید؛ این چه آیینی است؟
یزید که شرّ از چشمانش میبارید، از سخنان سفیر ناراحت شد، زیرا به اعتقاد او سفیر یک دولت خارجی، میبایست تنها به آنچه میبیند بسنده کند و جزئیات و علّت آنها را نپرسد. پس، بدون اینکه پاسخی به او بدهد، سری جنبانید و چوب زدن به دندانهای امام را ادامه داد.
نمایندهی قیصر مجدداً از یزید پرسید: آیا داستان کلیسای سُم را شنیدهای؟
یزید: در آیین شما برای یک سُم نیز کلیسا میسازند؟
سفیر: آری.
یزید: تو گفتنی دین من بهتر از دین شماست.
سفیر: آیا داستان آن کلیسا را شنیدهای؟
یزید: بگو تا بشنوم.
سفیر: بين عمان و چین دریایی است که پیمودنش یک سال به طول میانجامد؛ در جزیرهای در میان آن دریا شهری وجود دارد که بزرگترین شهر دنیاست. از آن کافور، یاقوت و زمرد به شهرهای دیگر صادر میشود و درختانش از عود و عنبر است، ساکنانش همه مسیحی هستند و کلیساهای زیادی دارند که یکی از آنها کلیسای سُم است که من دربارهاش صحبت میکنم. این کلیسا بنایی است بسیار بزرگ که در محرابش کوزهی طلایی کوچکی آویزان است، و در درون آن سُمی است که گفته میشود: سُمِ الاغی است که عیسی بر آن سوار میشده است. اطراف آن کوزهی زرین را با پردههایی از ابریشم زرباف آراستهاند، و هر سال گروههای بیشماری از مسیحیان دنیا به زیارت آن محراب میروند، آن را میبوسند، به دورش طواف میکنند و از خدا حاجت میطلبند. آنان اینگونه به سُم الاغ پیامبرشان احترام میگذراند، امّا شما نوهی پیامبرتان را میکشید و با سر او چنین رفتار میکنید؛ خداوند به شما و دینتان برکت ندهد.
یزید از شنیدن سخنان سفیر روم، سخت برآشفت و با تندی به او گفت: به زودی نتیجهی اهانت به دین ما را خواهی دید.
سفیر گفت: گمان نمیکنم تو به سفیران که مصونیت سیاسی دارند، آسیب برسانی.
یزید گفت: اکنون به تو نشان میدهم که من با کافرانی مانند تو چگونه رفتار میکنم. آنگاه رئیس نگهبانان را خواست و به وی گفت: این نصرانی را بکشید تا مرا در نزد پادشاهان فرنگستان رسوا نسازد.
نگهبانان به طرف سفیر روم رفتند، ولی او قبل از آن که دستگیر شود، سر حسین را از داخل طشت برداشت، آن را بوسید، به سینه چسبانید و گریست. آنگاه یزیدیان او را بردند و سر از تنش جدا کردند.
یزید از سوی مرد دانشمند یهودی مورد سرزنش قرار میگیرد
یزید در مجلسی دیگر نیز مورد انتقاد و سرزنش مردی غیر مسلمان قرار گرفت، که ماجرای آن به قرار زیر است: در ایام اقامت اسرای اهل بیت در شام، روزی یزید یکی از خطیبان خود را مأمور کرد که به منبر برود و در نکوهش علی و حسین و ستایش یزید و پدرش معاویه سخن بگوید. خطیب مزدور به منبر رفت و همانطور که یزید میخواست، دو امام بزرگوار را ناسزا گفت و در ستایش یزید و پدرش دروغ و گزافهگویی را از حد گذرانید. پس از پایان سخنان آن مرد، زینالعابدین از یزید اجازه خواست تا به منبر برود و یاوهگوییهای او را پاسخ گوید. یزید در ابتدا اجازه نداد ولی پس از درخواست و اصرار حاضران، موافقت کرد، و زینالعابدین به منبر رفت و بیانات تاریخی و ماندگار خود را ایراد فرمود. بعد از سخنرانی امام با مردی از دانشمندان یهود که گفت و گوی تند و بیادبانهی حاکم متکبر اموی با آن جوان نحیف - که آثار بیماری در چهره و حرکاتش مشاهده میشد - او را ناراحت کرده بود، جلو آمد و از یزید پرسید: امیر، این جوان کیست؟
- او علی بن حسین است و میهمان ماست.
- حسین چه کسی است؟
- او پسر علی بن ابی طالب است.
- مادر او کیست؟
- فاطمه دختر محمد.
دانشمند یهودی پس از شنیدن این نامها و اندکی تأمل دربارهی مقام و شخصیت آنها، به یزید گفت: سبحاناللّه، این نوهی پیامبرتان بود که به این زودی او را کشتید، واقعاً با فرزندان او بدرفتاری انجام دادید. به خدا سوگند اگر موسی بن عمران نوادهای در میان ما به جای میگذاشت، گمان میکنم که ما او را به جای خداوند پرستش میکردیم.
یزید تصمیم میگیرد تقصیر را به گردن پسر مرجانه بیندازد، تا از گردابی که به دست خود درست کرده نجات یابد
یزید که دستش را به زیر چانه نهاده، خاموش و بیاعتنا به دیگران در حال فکر بود، پاسخی به آن مرد نداد. حاضران با خود میگفتند: حتماً اندیشههایی در ذهنش میگذرد. اتفاقاً همانطور بود، او با خود میاندیشید:
آیا ابو برزهی اَسلَمی و دانشمند یهودی و فرستادهی قیصر روم در اشتباه بودند و من درست عمل کردهام؟ بهتر نیست که در برابر مردم حاضر شوم و رویدادهای گذشته را با منطقی قانعکننده توجیه کنم، و تقصیر را به گردن پسر مرجانه یا یکی دیگر از اوباش مزدور خود بیندازم، تا از این گرداب نجات یابم؟ من در کشتن حسین و یارانش به خطا رفتم، زیرا با این کار مهر و عاطفهی مردم را به سوی آنها برانگیختم، و همین ابراز همدردی و توجهی که نسبت به آنها در این مجلس و در حضور من دیده شد، فردا به میان مردم انتقال مییابد؛ آیا بهتر نبود که او را در مدینه به حال خود رها کنم و برگرفتن بیعت از او اصرار نورزم. آیا بهترین راه حل این مسأله کشتن حسین بود؟ اگر مردم سبب کشتن او را از من بپرسند، چه جوابی میتوانم بدهم؟ من خليفه مسلمانان هستم و صدای «الله أكبر» و «اشهد أن محمداً رسول الله» را روزی چند نوبت در اذان میشنوم، آیا اذان گفتن را ممنوع کنم تا کشته شدن نوهی محمد را به یاد نیاورند، و ماجرای کربلا در ذهن مردم تداعی نشود؟ اگر به دروغ گفتن به مسلمانان ادامه دهم، اگر قیامتی باشد، چه سرنوشتی خواهم داشت؟ و آیا خداوند این دروغ مرا که هیچ بشری آن را باور نمیکند، تصدیق خواهد کرد؟ آیا همهی تصمیمها و کارهایی که تا به حال انجام دادهام غلط بوده است؟ آیا اینها نشانهی خشم خدا بر من و نتیجهی گناهان بزرگی است که مرتکب شدهام؟
یزید که در آن لحظات به کسی شباهت داشت که در کویری سوزان به سرابی فریبنده چشم دوخته باشد، سرانجام از جيب تفکر سر برداشت. ابتدا به کسانی نظر انداخت که در پیرامونش گرد آمده، یا کمی آن طرفتر قرار داشتند، و سکوت ناگهانی و طولانی او همه آنها را هاج و واج کرده بود. سپس، ثانیههایی به سر مبارک حسین نگریست و چوبی را که در دست داشت به کناری نهاد، آنگاه زینب و سایر زنان اهل بیت، همچنین زینالعابدین را مدتی نگاه کرد. به نظر میرسید که وجدانش بیدار شده است، و با همین نگاهها از آنان درخواست عفو و بخشایش دارد. لیکن، بیداری وجدان او دیری نپایید، و طبع شیطانی او و بیاعتقادیاش به آیین محمد، بر وجدان و انسانیت او چيره گردید، و دوباره با غرور و تکبر ناشی از فرومایگی و حقارتش به آنان نگریست. آنگاه بدون اینکه سخنی بر زبان آورد، فقط با اشارهی انگشتان، ختم جلسه را اعلام نمود و حاضران آنجا را ترک کردند، خود او نیز از تخت به زیر آمد و در حالی که به حسین و سخنان زینب میاندیشید، از مجلس بیرون رفت.
بدین ترتیب، آن مجلس خوفناک به پایان رسید. نگهبانان به خواستهی یزید، اهل بیت امام را به ویرانهای بدون سقف بردند، که ایشان را از گرما و سرما مصون نمیداشت، تابش خورشید چهرههایشان را میآزرد، نه غذای کافی داشتند نه پوششی مناسب و کار شبانهروزی آنان، مویه و شیون برای شهیدان بود.
[علّامة المرحوم شاعر أهل البيت الشيخ عبد المنعم الفرطوسي المتوفّى ١٤٠٤ ه] وضعیت اهل بیت در آن ویرانه را چنین ترسیم میکند:
أنزلوهم في خربةٍ ليس فيها
غير مهد الثرى وسقف السماء
لا تقيهم حرّ الهجير بظلٍ
وهو يصلي ولا لهيب ذکاء
انزلوهم في خربة ليس
آنان را در ویرانهای جای دادند، که زمین گهواره و آسمان سقف و سایهبان آن بود، و آنان را از گرمای شدید نیمروز و تابش خورشید در امان نگه نمیداشت.
دو یادداشت پیشین:
حُسن ختام: